📖 دسته ای گل نرگس کنار خیابان ایستاده بود. - «گل، گل، آقا برا خانومت، خانوم برا آقاتون!» اتوبوس کنار پاهای کوچکش ایستاد. دخترک نوشته روی اتوبوس را هجی کرد: - «مس...جد...م...قد...دس...جم...کران» شاگرد راننده در را باز کرد. پارچ به دست، پایین پرید. دخترک با چابکی وارد اتوبوس شد. - «آقا گل، گل برای جمکران. آقا نمی خواید گل ببرید جمکران؟» راننده تشر زد: - «بچه برو پایین، مگه اینجا جای گل فروختنه!؟» دستی در میانه اتوبوس، به او اشاره کرد. قدم های دخترک تندتر شد. مرد جوان اسکناسی را به سمت او گرفت. - «یک دسته گل نرگس» دخترک دسته ای گل نرگس جدا کرد و به طرف مرد گرفت. - «ممنون دختر گلم» خواست برگردد اما نرفت، لب گزید. - چیه، پول کم بهت دادم؟ دخترک سرش را به اطراف چرخاند، چشم دوخت به دسته گل مرد و گفت: - «جمکران اون جاییه که میگن امام زمان توشه؟» مرد لبخند زد و جواب داد: - «آقا همه جا هست، ولی اونجا مسجدشه» دخترک چند شاخه گل جدا کرد و به طرف مرد گرفت و گفت: - «اینارم می بری از طرف من، بگو نذریه مریم ساداته. بگو مریم ساداتم دوست داره یه روزی مامان مریضشو بیاره پیش شما.» چشم های مرد روی صورت دخترک ماند و با نگاه خیسش دخترک را بدرقه کرد. @darolghoranfatemion