🌼بغض گلویم را گرفته بود، خدایا چه کنم؟😕روز برام شب شد. قلبم از سینه بیرون زد. دنیا رو سرم خراب شد. صد رحمت به اصغر کاردی ....... دست دور کمرم زدم، قمه رو بیرون کشیدم و محکم روی میز ناظم گذاشتم. 🌼باغیظ گفتم: _حالا پام بهتره ناظم با دیدن قمه یکه‌ ای خورد😳 و زبونش بند اومد. قدمی به عقب برداشت. طفلکی شوکه شده بود. بله، حالا یقین رسیده بود که من کثیف ترین و لجن ترین دانش آموزی هستم که تا به حال دیده و من این رو خوب می فهمیدم. 🌼ناظم نگاهی به قمه کرد و نگاهی به من: _این چی چیه؟😳 جوابی نداشتم اما این کلمه ها خودش بیرون اومد: _دلم میخواد وقتی میام مدرسه با نخ و سوزن دهنم بدوزم.😳 خب، اینم یه بهانه خوب دیگه برای اطمینان صد درصدش از روانی بودنم. 🌼_شما از الآن اخراجی. میری فردا با والدینت میای تا پرونده ات رو بدم و تمام. _من والدین و این چیزا ندارم آقا. _با بزرگ ترت، با هرکی، هیچ فرقی نداره، اصلا با دایی ات بیا. بلند شدم و دست ✋ بردم به سمت قمه _بذار سرجاش _من اخراجم و تو دیگه ناظم من نیستی قمه رو گرفتم و مثل برق از اتاق بیرون اومدم. بعد برگشتم و مشت ✊ محکمی به در دفتر زدم و توی راهرو با تمام نیرو فریاد زدم: خدااااحااااافظ گالیوررررررررر!😈😈 🌹🌹 📚پاتوق کتاب شهید زینب کمایی @maghar98 👆 👇👇👇 https://eitaa.com/Darolghoranfatemion