🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
#داستان_آموزنده
🔆پاکیزگی نفس
♨️فضل بن ربیع گوید: سالی با هارونالرشید، خلیفه عباسی به مکّه رفتم و او گفت: بندهی پاک و خوب خدا را میخواهم. اوّل نزد عبدالرزّاق، بعد به نزد سفیان عتبه، سپس به نزد فضل بن عتبه رفتیم و درِ خانهی او را زدیم.
♨️گفت: کیستید؟ گفتم: خلیفه به دیدن شما آمده است! گفت: امیر را با ما چه کار است؟ گفتم: خودش میخواهد خدمت شما برسد. پس درب را گشود و در گوشهای نشست.
♨️هارونالرشید گفت: «ای فضل مرا پندی بده!» گفت: ای امیر! پدرت (جدّ شما عباس) عموی محمّد مصطفی صلیالله علیه و آله و سلّم بود. از وی درخواست کرد که او را بر قومی امیر کند.
♨️پیامبر صلیالله علیه و آله و سلّم فرمود: «ای عمو! من تو را بر خودت امیر کردم؛ یعنی نفس تو در طاعت خدای، بهتر از هزار سال طاعت و عبادت خلق است؛ از امیری بر مردم، چه روز قیامت جز ندامت نباشد.»
♨️هارونالرشید گریست و آنگاه گفت: «ای فضل! هیچ قرضی داری؟!» گفت: «آری در طاعت خدای بسیار تقصیر کردهام و آن قرض است!»
♨️هارون گفت: قرض مردم را میگویم! گفت: حمد و سپاس خدای را که مرا نعمت بسیار داده و گلهای از او ندارم تا از بندگانش قرض کنم.
هارون از خانهی فضل بیرون آمد و گریه میکرد و گفت: فضل با پاکیزگی نفس، پشت به دنیا زده و از خلق مستغنی گشته است.
📚(نمونه معارف، ج 2، ص 715 -جوامع الحکایات، ص 406)
✾📚
@Dastan 📚✾