#داستان_آموزنده
🔆مار
منزل ما خيلى مار داشت ، با اينكه با ما كارى نداشتند، ولى چون توى رختخواب و لباسها.... و توى باغچه لول مى زدند ما ديگر خسته شده بوديم .
يكسالى كه ايشان دوباره منزل ما آمده بودند، مادرم به من گفت : برو به بابات بگو به حاج شيخ بگويد مار در منزل ما زياد است و ما راحت نيستيم و ايشان دعا كند اين مارها بروند.
من آمدم جلوى شيخ به پدرم گفتم . حاج شيخ فرمود: اين بچه چه مى گويد، گفتم آشيخ ما منزلمان خيلى مار دارد كارى با ما ندارند ولى بچه ها مى ترسند.
حاج شيخ ثنار به پول آن روز به من داد و فرمود: اين پول را بگير و برو فلفل سياه بخر و بياور.
من رفتم خريدم و آوردم . حاج شيخ فرمود: چند نفر هستيد؟ گفتيم : هيجده نفر توى اين منزل هستيم ، فرمود: برو از وسط باغچه خانه يك مشت خاك بياور.
من آوردم ديدم هيجده دانه فلفل جدا فرمود و به آن دعايى خواند و فوت كرد و فلفلها را روى خاك ها ريخت ، و بعد فرمود همانجا را بِكَن و اينها را دفن نما، من همين كار را كردم ، ديگر مارى در خانه ما پيدا نشد.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚
@Dastan 📚✾