🔆استقامت عجيب يكى از فدائيان اسلام حجة السلام نواب صفوى كه در 27 دى سال 1334 شمسى به شهادت رسيد، براى اعدام انقلابى مزدوران استعمارگر و مهدورالدم ، سازمانى تشكيل داد بنام سازمان فدائيان اسلام ، اعضاء مركزى اين سازمان ، عبارت بودند از:1- سيّد حسين امامى 2- خليل طهماسبى 3- روحانى شيردل سيّد عبدالحسين واحدى 4- محمّد مهدى عبد خدائى 5- مظفرذوالقدر... يكى از مزدوران استعمار انگليس عبدالحسين هژير بود، كه در سال 1327 چند ماه نخست وزير محمّدرضا پهلوى شد، ولى نخست وزيرى او به علت مخالفت مردم دوامى نياورد و پس از آن به دستور شاه ، وزير دربار شد، و در همين سمت ، به دستور فدائيان اسلام ، توسط سيّد حسين امامى ، اعدام انقلابى گرديد. سيّد حسين امامى دستگير و زندانى شد، ارتشبد حسين فردوست از طرف شاه ، ماءمور شد تا خصوصى با سيّد امامى مذاكره كند و از او بپرسيد كه چه كسى به او چنين دستورى را داده است ؟ ارتشبد فردوست در خاطرات خود چنين مى نويسد: من همان موقع به زندان دژبان رفتم ، رئيس دژبان مرا به سلول ضارب (سيّد حسين امامى ) برد و در گوش من گفت : چون ممكن است به شما حمله كند، ما چند نفر پشت در مى ايستيم . من وارد سلول شدم ديدم مردى است قوى هيكل و سالم ، نشسته بود و تسبيح مى انداخت و دعا مى خواند، او تا مرا ديد به نماز ايستاد، نمى دانم چه نمازى بود كه فوق العاده طولانى شد، حدود سه ربع ساعت در گوشه اطاق روى صندلى نشستم و او اصلا متوجه من نبود، و مرتب راز و نياز مى كرد و به محض اينكه ، نمازش تمام مى شد نماز ديگر را شروع مى كرد، ديدم كه با اين وضع نمى شود، زمانى كه نمازش تمام شد، اشاره كردم و گفتم اين كارها را كنار بگذار، من عجله دارم ، پذيرفت و روى تخت چوبى نشست و به ديوار تكيه زد و پايش را بالا گذارد و به تسبيح انداختن پرداخت ، او پرسيد: ((چه مى خواهى ؟ گفتم : مرا مى شناسى ؟ گفت : مى شناسم تو فردوست دوست شاه هستى . پرسيدم : چه كسى به شما دستور داد كه هژير را ترور كنى ؟ اگر حقيقت را بگوئى ، بخشيده و آزاد مى شوى ، و اگر اين قول را قبول ندارى من خود ضامن شما مى شوم و مى آيم اينجا كنار شما مى نشينم تا شما را آزاد كنند. جواب داد: البته محمّدرضا مى تواند اين كار را بكند، ولى من صريحا مى گويم كه وظيفه شرعى خود را انجام دادم و از كسى در خواستى ندارم و خوشحالم كه وظيفه ام را انجام دادم و مجازاتم هر چه باشد- كه اعدام است - قبول دارم . پس از گفتگوى ديگر، گفتم : حالا شب است و دير وقت و ممكن است شما خسته باشيد، اگر اجازه دهيد فردا مجددا به ديدار مى آيم . او پاسخ داد: آمدن شما اشكالى ندارد، ولى من همين است ، شو مجددا برخاست و به نماز ايستاد، من برخاستم و بيرون آمدم و جريان را به محمّد رضا گزارش نمودم . سرانجام در ساعت 2 بعد از نيمه شب ، سيّد حسين امامى را با يك گردان دژبان به ميدان سپه بردند و به دار زدند. 📚داستان دوستان، جلد پنجم، محمد محمدى اشتهاردى ✾📚 @Dastan 📚✾