🍒 داستان آموزنده و واقعی با نام 👈 ....🍒 👈 بغلش کردیم از خوشحالی گفت فقط خواهر یه چیزی... اون دختری که ازش خوشم اومده شرایط خودش رو داره می‌خوام نظر تو رو هم بدونم ، خواهرم گفت چیه داداش گفت این دختر میگه من برم بیرون آرایش می‌کنم برای عروسی ها پایکوبی می‌کنم و موی سرمم دوست ندارم قایم کنم و مانتوی تنگ میپوشم.... نماز هم نمی‌خونه.... از تعجب دهنمون باز شده بود باورم نمیشد ، آخه احسان و این دختر آخه از چی این دختر خوشش آمده؟؟!!! گفت خواهر می‌خوام اول نظر تو رو بدونم بعد به پدر و مادرم بگی... خواهرم گفت والله وقتی تو راضی باشی من چی بگم... گفت نه می‌خوام نظرت رو بدونم آخه فردا بهش میگی زن داداش می‌خوام از ته دلت جوابم رو بدی دوست داری همچنین دختری بشه زن داداشت یا نه؟؟؟ گفتم داداش داری چی میگی... گفت شیون دارم با خواهر بزرگم مشورت می‌کنم بعد نظر تو رو هم می‌پرسم صبر کن... خواهرم گفت آخه چی بگم گفت نظر خودتو بگو هر چی باشه فقط بگو گفت آخه خوشت نمیاد... گفت مهم نیست بگو گفت والله داداش این دختر به درد تو نمی‌خوره چون یه زن باید فقط برای شوهرش آرایش کنه باید طوری لباس بپوشه که شوهرش خوشش بیاد؛ نباید تو عروسی ها پایکوبی کنه چون ناموس یه نفر دیگه‌ست.... احسان گفت واقعا اینو از ته دلت گفتی... گفت اره داداش جان... گفت پس فدات بشم تو چرا این طوری هستی؟ بخدا دوستتون دارم، دوست ندارم هیچ وقت خاری به پاتون بره ... من هیچ دختری رو دوست ندارم... آخه این چه طرز لباس پوشیدن است؟ چرا تو عروسی ها پایکوبی می‌کنی؟ چرا آرایش می‌کنی؟ چرا نماز نمی‌خوانی؟ گفت داداش جان الان نماز می‌خونم.... گفت چرا دوست نداری زن داداشت اینطوری باشه ولی خودت اینطوری هستی؟ یعنی تو منو از خودت بیشتر دوست داری ؟؟؟ گفت دوستت دارم احسان گفت این چه دوست داشتنی است که می‌خوای مردم بهم بخندن بگن خواهرش چطور لباس میپوشه؟ احسان گفت خواهر دوستت دارم نمی‌خوام هیچ مشکلی برات پیش بیاد خواهرم گفت پس شوهرم چی؟ احسان فکر کرد گفت نگران نباش اونم حل میشه.... گفت میرم پایین شما حرفی نزنید؛ من از هردوتون ناراحت که شدم، شیون فقط بگو چرا به خواهر بزرگم نمیگی؛ دیگه شما هیچی نگید باشه... رفتیم پایین برادرم درست روبروی دامادمون نشست اسمش علی بود... یه کم که گذشت علی گفت احسان جان چرا چیزی نمیگی؟ گفت چی بگم امروز دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار دوست داشتم بمیرم... مادرم گفت خدا نکنه این چه حرفیه میزنی؟ گفت والله آدم نمی‌تونه قبول کنه... علی گفت چی رو نمیتونه قبول کنه؟ گفت تو خیابان یه زن و شوهری دیدم زنه یه مانتوی تنگ پوشیده بود آنقدر آرایش کرده بود که بخدا برای شوهرش این لباس رو هرگز نمی‌پوشید و این آرایش را نمی‌کرد... آخه یکی نیست بگه مرد غیرتت کجا رفته؟ چرا زنت رو این شکلی کردی شده زن همه عالم و همه دارن ازش لذت می‌برن ....... ⬅️ ادامه دارد... 🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🏃🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 💓👉 @Dastanvpand 👈💓