رمان
#به_تلخی_شیرین
قسمت 153
یاد صدای موسیقی ملایمی که در فضای رستورانش پخش بود افتادم. دلنشین بود یادم آمد چند سال پیش حتی از انتخاب آهنگ برای فضای رستوران تعریف هم کرده بودم.
-... تا دو سال پیش که حاج بابام تو بستر مرگ صدام زد و از من حلالیت گرفت گفت حلالم کن به خاطر من پا رو دلم گذاشتی و عمرت رو به پای رشته ای که دوستش نداشتی حروم کردی. برام سنگین تمام شد حلالیت گرفتن دم مرگش... حاج بابام کوه بود از آب و آتش یه محله خبردار وای می ایستادن. برام بار شد شرمندگی دم مرگش و به کل موسیقی رو گذاشتمش کنار تا امشب که باز هوایی شدم... علاقه چیزی نیست که از سر بپره میمونه انقدر میمونه تو دلت که تسلیم خودش کنه منو سازم این حسی ایم دیگه.
یاد بابا افتادم غصه ی توی چشم های بابا شب آخر برای من هم بار شد...
آروم زمزمه کردم: خدا رحمتشون کنه.
ممنونی گفت و گیتار را از جلوی پایش برداشت و روی پای فرهاد انداخت.
- یه خوشگلش رو بخون.
فرهاد با لبخند سری تکان داد و گیتار را روی پایش تنظیم کرد.
- خوب چی بزنم،
مجید با خنده گفت: به من نگاه نکن من نه زدنش رو بلدم نه خوندنش رو. من فقط کف می زنم براتون.
احمد نگاهم کرد چشمک ریزی زد و رو به فرهاد کرد.
- هرچه می خواهد دل تنگت بزن.
دست های فرهاد روی تارها رقصید و همزمان با بلند شدن صدای تار ها خواند: جانم باش.
احمد لبخند دندان نمایی زد و شصتش را سمت فرهاد گرفت.
- عالی!
سه بار کف دست هایش را به حالت تشویق به هم کوبید و با فرهاد شروع به همخوانی کرد.
- نوش دارو؛ بعدِ مرگ، فایـــده نداره…
جانـــم باش!
رُخ، نمایان کن وُ این ماهِ شبِ تابانم، باش…
جانــم باش!
داد از دل…!
نگاهش را از احمد گرفت و با لبخند نگاه پر حرف و سنگینش را در چشم هایم میخ کرد و خواند:
بی قرارت شدم؛ ای فریاد از دل!
صبــرِ من؛ رفته دگر بر باد، از دل…
داد از دل..! داد از دل…!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستم!
غیر از تو وُ غیر از تو؛ کسی را نپرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانم…
از عشقت، حیــرانم!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستـــم!
غیر از تو وُ غیـــر از تو؛ کسی را نپـرستم…
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانــم…
از عشقت، حیــرانـــم!
تو؛ ساغرِ عشقی…
بال وُ پَر عشقی…
یک گوشه ی پیدا نشده؛ توی بهشتی!
رسوای زمانه ام…
افتاده به جانم؛ عشقِ توئه…
عاشق کُشِ شیرین زبانم!
من جان توام فرهاد باور کن فقط قدمی تا من فاصله داری و باورش نداری همین که با شنیدن صدا و بلعیدن نگاه شیدایت قلبم دیوانه وار خود را به سینه ام می کوبد و خیال رسیدن به تو را در سر دارد یعنی جانت شده ام... فقط کافی است باور کنی و این فاصله دو متری میانمان را هیچ کنی...
دیگر نه ترانه میخواند و نه گیتار می زد ولی همچنان نگاه سنگینش رویم بود و اراده هر حرکتی را از من بی تاب شده صلب کرده بود. با دست زدن بچه ها به خود آمدم و دست پاچه و هول شده در دست زدن همراهیشان کردم.
احمد باز شوخی از سر گرفت. بالاخره بعد از ساعتی رضایت به برگشتن به ویلا را دادند داخل اتاق شدم و چمدانم را باز کردم و لباس راحتی پوشیدم روی تخت دونفره ساده کنار پنجره نشستم و موهایم را از بند کلیپ آزاد کردم و روی شانه هایم ریختم نگاهم را به بیرون از پنجره دادم. ماشین ها در حیاط پارک بودند مشغول شانه کردن موهایم شدم. درب حمام باز شد و فرهاد پوشیده در حوله تن پوش سرمه ای رنگ بیرون آمد.
- بیداری؟
موهای بورس را گرفتم.
- نه خوابم.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662
💖 🧚♀●◐○❀