به سیما که در پی خراب شدن اتومبیلشان سر راه من سبز شده بود، به لندن ف دانشکده پزشکی ، باغ مارشال و آلبرت که همه دست به دست داده و مرا به زندان انداخته بودن، فکر کردم. بعضی وقت ها آن قدر در سرگذشتم غوطه ور می شدم که دیگر چیزی نمی فهمیدم و می خوابیدم . چه شب ها که تا صبح بیدار می ماندم. تقریبا همه چیز برایم به صورت خواب و خیال در آمده بود. بی آن که بخواهم زندگی گذشته از من فاصله گرفته بود. گاه می کوشیدم در عالم خیال به گذشته برگردم و علت این جدایی را پیدا کنم ف ولی هیچ وقت به جایی نمی رسیدم. حدود پنج ماه بود که در زندان عمومی بودم . یک روز که برای هواخوری ما را به محوطه باز زندان برده بودن، سرهنگ اسمیت و معاونش سروان مایکل، برای بازدید آمدند. آن روز رئیس بند سعی داشت همه کارها به نحو مطلوب انجام شود تا مورد مواخذه قرار نگیرد. وقتی سوت سرنگهبان به صدا در آمد ، به صف شدیم. بعد از حضور و غیاب خواستیم وارد ساختمان زندان شویم ، که یکی از نگهبان ها به من اشاره کرد از صف خارج شوم. کسانی را از صف خارج می کردمد که خطایی از آنها سرزده بود و می خواستند او را تنبیه کنند یا به انفرادی بفرستند. از تعجب داشتم دیوانه می شدم . بعد از این که همه رفتند، مرا نزد رئیس زندون و معاونش بردند. خیلی مودب سلام کردم. رئیس بعد از چند لحظه سکوت ، گفت :" خب ، چطوری دکتر؟ با گزارشی که درباره تو دادن ، ظاهراً تا به حال ادم سر به راه و مطیعی بودی." گفتم : " بله قربان" مرا تحسین کرد و به سروان مایکل گفت :" فردا او رو به بهداری معرفی کنین." رئیس حتی صبر نکرد نظر مرا بپرسد. فرصت نداشتم از لطفی که کرده بود تشکر کنم . به هرحال خیلی خوشحال شدم. آن شب بروس و جرج و برایان هم از این که می خواستم به بهداری منتقل شوم، اظهار خوشحالی کردند. بروس که تجربه بیشتری داشت گفت :" اگه مسئولین بخوان زیاد به تو محبت داشته باشن شاید تو همون اتاقی برات در نظر بگیرن." از این که از بی کاری نجات پیدا کرده بودم و می خواستند مرا به کار پزشکی بگمارند خوشحال بودم . روز بعد، پس از خوردن صبحانه ، یکی از نگهبانان به سراغم آمد و مرا نزد رئیس سند، سروان گریس برد تا اوراقی را امضا کنم. سپس مرا به بهداری بردند. بلوک h را که درست وسط بقیه بلوک های زندان قرار داشت ، به بهداری اختصاص داده بودند. بخش های تزریقات ، اورژانس ، اکسیژن و همچنین داروخانه در طبقه اول و دوم بودند. رئیس بهداری ، دکتر "لیمون" یک نظامی بود. آن طور که می گفتند در جنگ جهانی دوم مجروحین زیادی را مداوا کرده بود. ادمی مستبد و بکدنده بود و با هر کس حرف می زد یا دستوری می داد، هرگز تکرار نمی کرد. اگر کسی در وهله اول منظور او را متوجه نیم شد، مثل شیر نعره می کشید. وقتی به اتاقش رفتن در حال صدور جواز فوت یکی از زندانیان بود که شب گذشته خودکشی کرده بود. بعد از اینکه کارش تمام شد، به من گفت: " در کجا فارغ التحصیل شدی؟" گفتم :گ یونیورسیتی، قربان ...... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما کنـیـد😘🙏 👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662 ‌‌‌‌‌‌