#باغ_مارشال_179
نرگس با خوشرویی مرا به داخل دعوت کرد. گفتم: مزاحم نمی شم؛ فقط اومدم سراغ بهادر رو بگیرم. اصرار داشت
داخل شوم باالخره با اکراه دعوتش را پذیرفتم. وقتی با نرگس وارد هال شدم، مادرش هاج و واج نگاهم کرد. نرگس
رو به او گفت: نشناختی مامان؟
مادر نرگس چند لحظه به من خیره شد؛ یک مرتبه گفت: خسرو خان! شما هستین؟
گفتم: بله، من هستم. آخرین بار که شما رو دیدم تو سالن دادگاه بود؛ درست بیست سال پیش. انگار خیلی پیر شدم؛
درسته؟
سرش را به نشانه تأیید تکان داد و همراه با آهی تأسف بار اشاره کرد روی مبل بنشینم. سراغ دکتر را گرفتم. در
حالی که مادر و دختر نگاه از من بر نمی داشتند و حالتی شگفت زده پیدا کرده بودند، دکتر هم از اتاقش بیرون آمد.
آخرین بار که او را دیده بودم پنجاه و پنج سال داشت. بعد از بیست سال، همچنان سرپا و سرحال به نظر می آمد. به
محض این که مرا دید، شناخت. او هم مرتب سرش را تکان می داد و افوس می خورد. نرگس برایم پای آورد. قبل
از اینکه دکتر از من درباره زندان و چگونگی گذراندن محکومیتم بپرسد، گفتم: باالخره هر چه بود، گذشت و غیر از
خودم کسی رو مقصر نمی دانم. شنیدم رژیم ایرون عوض شده و عده از ای ارتشیا و سردمدارای حکومت گذشته به
کشورهای مختلف مهاجرت کردن؛ گمون نمی کنم سرهنگ و خونواده اش با توجه به سابقه ای که سرهنگ داره تو
ایرون باشن. به همین خاطر اومدم سراغ بهادر رو بگیرم ، و همین.
دکتر که مرتب افسوس می خورد گفت: بله، ایرون دیگه اونی نیست که تصور می کنی همه چیز تغییر کرده.
گفتم: تا حدودی خبر دارم؛ فقط می خوام بدونم که بهادر که الان 24 سال داره کجاست؟ ایرونه یا جای دیگه؟
آقای میرفخرایی اشاره کرد چایم را بنوشم سپس گفت: بعد از اون که تو به زندون افتادی و محکومیتت قطعی شد و
سیما با اون وضع غم انگیز از تو طلاق گرفت، به گمون این که استودیو رانک او رو می پذیره، خودش را در اوج
شهرت می دید، در صورتی که استودیو رانک نه تنها قبولش نکرد بلکه از او شکایت هم کرد، چون او را باعث قتل
آلبرت می دونست. خلاصه سرتون رو درد نیارم. دو ماه بعد، سیما کم کم به خود اومد ولی دیگه پشیمونی سودی
نداشت. وقتی هم خواست به ملاقاتت بیاد و از تو معذرت بخواهد، راضی نشدی او رو ببینی.
دکتر ساکت شد. نرگست گفت: سه ماه بعد، سرهنگ استعفا داد و همه به ایرون برگشتن. دو سال بعد، سیما با یه
افسر خلبان که زنش رو بر اثر تصادف از دست داده بود، ازدواج کرد و از او یه دختر دارد. گفتم: نمی خوام بدونم به
سر سیما چه اومده. یا الان کجا هستن. آیا بهادر با او زندگی می کنه؟
نرگس گفت: بعد از انقلاب ایرون سرهنگ رو دستگیر کردند و گویا تو زندون سکته کرده. سیما و مادر و برادر و
شوهرش و بهادر، اول به آمریکا رفتن سه سال بعد ، به کانادا مهاجرت کردن و حالا، سیما و بهادر تو کانا زندگی می
کنن. همون طور که گفتم سیما یه دختر به نام سوزان داره که الان باید چهارده ساله باشه.
در حالی که امیدم برای دیدن بهادر قطع شده بود، نرگس ادامه داد: همون طور که می دونین من و سیما با هم
دوست بودیم. تا پنج شش سال پیش، به وسیله نامه با هم تماس داشتیم. سیما و شوهرش تو یه شرکت کار می کنن
و تا اونجا که خبر دادرم، بهادر ادامه تحصیل می ده.
به دکتر میرفخرایی گفتم: من فقط سه ماه اجازه اقامت تو انگلستان رو دارم، باید برگردم ایرون. نمی دونم می تونم
به کانادا برم یا نه.
دکتر گفت: اگه پول داشته باشی، هر جای دنیا می تونی بری الان حرف اول و آخر رو پول می زنه....
ادامه دارد...
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662