#با_تو_هرگز_51
فاکتور دیگه ای در کار نیست والسلام شد تمام(اینا رو باحالت عصبی گفت)
_که اینطور باشه به من میگن سوگند اگه قیمت هاشونو نفهمیدم دختر بابام نیستم
چیزی نگفت منم دیگه چیزی نگفتم
رفتیم آینه وشمعدان بخریم انتخاب وگذاشت به عهده ی من البته یه محدوده ی خاصی رو تعیین کرد وگفت از بین اینا هر کدوم و دوست داری انتخاب کن دوست داشت گرون قیمت ترین چیزها رو بخره برای من اصلا مهم نبود ولی برای اون بود چون به قول خودش یه بار که
بیشتر تو عمرش ازدواج نمیکنه وقتی این حرف را زد پوزخندی زدم البته
اون ندید.ته دلم گفتم خیلی ایم مطمئن نباش آقا دانیال......
بعد از خرید آینه وشمعدان منو برد تا مثلا جعبه ی آرایشمو بخرم من که دل به این کارها نمیدادم وقتی وارد مغازه شدیم واون دید که من بی تفاوت وایستم وچیزی سفارش نمیدم خودش شروع کرد به گفتن
چیزهایی که میخواییم . دونه به دونه مارک هاشون روهم میگفت. از این همه مهارت من که هیچ حتی فروشنده ام تعجب کرده بود اون میدونست کدوم کرم پودر مارکش بهتره کدوم رنگش به من بیشترمیاد
کدوم لاک ناخن جنس بهتری داره وبرا ناخن مضر نیست و......
اون بهتر از من اینجور چیزها رو میدونست البته با اون دوست
دخترهایی که این داشت اینجور چیزها رو بایدم میدونست
دانیال ذوقش بیشتر از من بود کلی خرید کرد از هرچیزتعداد زیادی
میخرید کلی لاک ناخن و رژ لب وسایه چشم و...خرید.
وقتی برگشتیم تو ماشین دانیال رفت تا دوتا آبمیوه بگیره چون به
نظرش رنگ من پریده وفشارم بازم افتاده ولی اون نمیدونست درد من
چیز دیگه ایه وقتی اون همه وسایل رو جلو روی خودم دیدم دلم گرفت
یاد آرزو هایی که داشتم افتادم...
همیشه با خودم عهد میکردم وقتی ازدواج کردم برای همسرم زیباترین
باشیم کلی وقت بذارم وخودم به بهترین شکل آرایش کنم وبهترین
لباسامو براش بپوشم تا وقتی میاد خونه خسته ایه یه روز کاری رو از تنش در بیارم دوست داشتم حتی بعد از سالها زندگی مشترک برای همسرم همون دختر زیبای روز اول زندگیمون باشم ولی حالا چی .......
حالانه تنها نمیخواستم جلو چشم دانیال زیبا باشم تا اون بیشتر دوستم
داشته باشه بلکه میخواستم اون ازمن متنفرشه دوست داشتم اونو از
کاری که کرده پشیمون کنم واین عهدی بود که با خودم بسته بودم ....
چی فکر میکردم وچی شد؟چه رویاها که به کابوس تبدیل نمی شدن......
این افکار باعث شدن که بی اختیاربزنم زیر گریه چند روزی بود که دلم
هوای این گریه رو کرده بود ریزش اشک هام دست خودم نبود
دانیال که برگشت بادیدن من تو اون وضعیت دست وپاشو گم کرد منم
نمیتونستم جلوی اشکهامو بگیرم وهر لحظه شدیدتر میشدن
چی شده؟چرا داری گریه میکنی؟
_سکوت
-پرسیدم چی شده؟اتفاقی افتاده؟
بازهم سکوت
بازومو گرفت وتکونم داد
نمیخوای بگی چی شده؟مردم از نگرانی برای کسی اتفاقی افتاده؟
سرم به نشانه ی نه تکون دادم.
پس چرا داری گریه میکنی؟
وبازهم سکوت
تو رو جون هر کی دوست داری یه چیزی بگو مردم .خواهش میکنم
برگشتم سمتش اونم بغض کرده بود وبا چشمهای نگران نگام میکرد
_دلم گرفته
بازم زدم زیر گریه ی شدید
_آخه واسه چی؟
_نمیدونم
بدون دلیل که نمیشه باید چیزی باشه
_گفتم که همینجوری بدون دلیل دلم گرفته
جرو بحث نکرد چون ترسید حالم خرابتر شه
--خوب الان من چکار کنم؟
-هیچی
_یعنی چی هیچی نمیخوای که همین جور بشینم اشک هاتو نگاه کنم
یه فکری به نظرم رسید
-منو ببرامامزاده
-امامزاده؟؟؟حالا من امامزاده از کجا پیدا کنم.....
ادامه دارد.....
🌹بـا فروارد کردن داســــتانهای کــانــال از ما
#حمایت کنـیـد😘🙏
#کانال_داستان 👇🌷
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662