#پارت75 رمان یاسمین
كاوه تو رو خدا يه چيزي بده بخوره . االن پرده گوشمون پاره ميشه-
. كاوه به ثريا خانم گفت يه چيزي براش بياره كه خود ثريا خانم با يه بشقاب برنج و مرغ وارد سالن شد
بگير بچه كوفتت كن بينم ميزاري يه خرده ما نفس بكشيم ؟ بابا تو جنگ هام يه آتش بسي چيزي ميدن كه همه خستگي در –كاوه
كنن . حمله تو بيست و چهار ساعته اس ؟
. در همين موقع زنگ زدن پدر و مادر كاوه همراه ژاله و پدر و مادرش اومدن
: تا كاوه از پشت پنجره اونها رو ديد ، دوال شد و زمين رو سجده كرد و گفت
خدايا شكرت . اگه نيم ساعت ديگه اين اعضاي سازمان حقوق بشر ديرتر ميرسيدن بايد تسليم مي شديم و سنگر رو تحويل دشمن -
! ميداديم ! تف به گور پدر هر چي بچه بي تربيته
: سيامك در حاليكه دهنش پر از غدا بود گفت
! پسرخاله كاوه ، مامانم ميگه تف كردن زشته ! كار بچه هاي بي تربيته-
: من و كاوه نگاهي به هم كرديم و زديم زير خنده . كاوه گفت
. بذار من اين بچه رو تحويل بدم بريم تو خيابون كمي قدم بزنيم-
: در همين موقع بقيه وارد شدن و سالم و احوال پرسي و اين حرفها . بعد مادر سيامك گفت
بچه ها سيامك كه اذيتتون نكرد ؟-
اختيار دارين اتفاقا بچه با نشاط و سرحاليه-
. اصالً
كاوه – ولي خاله ، همش ساكت يه گوشه مي شينه و ميره تو خودش . نكنه خدانكرده افسردگي روحي داشته باشه ؟
مادر كاوه – اوا! خدا مرگم بده ! اين خونه چرا اينطوريه ؟ اينا رو كي ريخته بهم ؟
: كاوه در حاليكه كاپشنش رو بر ميداشت تا برمي بيرون گفت
. چيزي نيست مامان ! من و بهزاد و ثريا خانم و كبري خانم داشتيم با هم گرگم به هوا بازي مي كرديم-
. ثريا خانم از تو آشپزخونه زد زير خنده
. كاوه – آخيش ! چقدر آزادي خوبه . دوتايي از خونه اومديم بيرون و شروع كرديم به قدم زدن تو خيابون
. اين بچه رو لوس بارش آوردن . هر كاري كرده چيزي بهش نگفتن بي تربيت شده-
. كاوه – تو رو خدا ديگه راجبش صحبت نكن يادش مي افتم چهار ستون بدنم مي لرزه
. چه باليي سر من آورد . هنوز كمرم درد مي كنه-
كاوه – خوب تعريف كن ببينم رفتي خونه فرنوش اينها چي شد ؟
: براش جريان رو تعريف كردم كه گفت
. آفرين به فرنوش و آفرين به پدرش ديگه ول نكن برو جلو به اميد خدا-
. همين خيال رو هم دارم . حاال كه ميدونم چقدر دوستم داره تا آخرين نفس پاش واميستم-
كاوه – غذا كه نخوردي ؟
. جز حرص از دست سيامك خان چيز ديگه اي نخوردم-
. كاوه- شام مهمون من بايد جشن بگيريم
: بعد پريد و منو ماچ كرد و گفت
بهزاد بهت تبريك مي گم . بخدا خيلي خوشحالم . انشاهلل كه خوشبخت بشيد . اما يادت نره ، عروسي كه كردين ، موقع ماه عسل -
! سرتون گرم ميشه و نميزاره حوصلتون سر بره . اين سيامك رو هم همراهتون ببريد
. هر دو خنديديم ، برف آروم آروم شروع شد
. كاوه – برگرديم خونه ، ماشين رو برداريم . ميخوام ببرمت يه رستوران حسابي
. نميخواد بابا ، بريم همين جا ها يه چيزي بخوريم-
بدبخت تو تا چند روز ديگه بايد با مادر فرنوش و خاله شو و بهرام نبرد كني . اين چند وقته گوشتي چيزي بخور جون –كاوه
. بگيري با تخم مرغ خوردن كه نميشه پهلون شد
با اين وضعي كه تو داري ميترسم تا دهنت رو باز كني كه بگي . جلوي مادر زنت كه رسيدي بايد نعره بكشي كه دل شير آب بشه
. كه گفتت برو دست رستم ببند ، نبندد مرا دست چرخ بلند . از تو حلقومت صداي قد قد قدا قد قد قدا در بياد
. گم شو كاوه از بس اين حرفها رو زدي احساس مي كنم كم كم دارم پر در ميارم و مرغ ميشم
#کانال_داستان_و_رمان_مذهبی 👇
🌺🍃
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662