📚
#یک_داستان_یک_پند
ارسطو با یکی از شاگردان خود در شهر میرفت. مردم شهر برای حل مشکلات از او کمک میخواستند. ارسطو از شدت مراجعات خسته گشت و با شاگرد خویش از شهر خارج شد و کنار چشمهای برای استراحت با هم رفتند. ارسطو به شاگردش در حالی که سری تکان میداد و آه سردی میکشید گفت: از این مردم نادان همیشه در تعجب و عذاب هستم. یکی از خدا ناراضی است که چرا فرزند پسر به او نداده است تا به دیگران فخر کند. دیگری ناراضی است که چرا خدا قد بلندی به او نبخشیده است تا از دیگران دلربایی کند. دیگری از خدای خود شاکی است که چرا، زن زیبایی به او نداده است تا دلخوشی کند....
در حالی که میبینم همه از بزرگترین نعمت خدا که عقل است غافل هستند و هیچ کس نیست از خدای خود شکایت کند که چرا عقل کمی به او داده است و هیچ کس نمیخواهد از خدا عقل زیادی بخواهد چون همه خود را عاقلترین انسانها روی زمین میدانند.
@Dastan1224