#مهر_و_مهتاب
#تکین_حمزه_لو
#قسمت_صد_و_هشتم
تمام جرأت و جسارتم را جمع کردم و گفتم: دقیقا می خوام همین کارو بکنم.احساس کردم دنیا متوقف شد. همه خشکشان زده بود. لبهاي کوچک مادرم می لرزید. ناگهان به خودش آمد و با پشت دست محکم توي صورتم زد. سهیل با عجله مادرم را گرفت و عقب کشید. صورتم می سوخت. ناباورانه به مادرم که داشت جیغ می زد، نگاه کردم. به گلرخ نگاه کردم که مظلومانه اشک می ریخت. از روي تخت بلند شدم و از اتاق بیرون آمدم. مادرم هنوز داشت جیغ می زد و گریه می کرد. پدرم و سهیل داشتند با هم صحبت می کردند. به نظرم همه چیزدرهم و آشفته می رسید. پرده اشک، جلوي چشمم، همه جا را تار کرده بود. مادرم تا چشمش به من افتاد، گفت: مهتاب،به خداي بالاي سر، اگه این پسره رو رد نکنی هر چی دیدي از چشم خودت دیدي!پدرم فوري گفت: مهتاب خودش عقلش می رسه، مطمئن باش زن این آدم نمی شه...
با حرص جواب دادم: یعنی اگه به دلخواه شما رفتار کنم، عاقلم؟سهیل نیم خیز شد: بس کن مهتاب، نمی بینی مامان حالش بده؟خشمگین سرم را برگرداندم: حال من هم بد است! ولی بهتره همین الان حرفهام رو بزنم، چون حوصله کش آمدن این ماجرا رو ندارم.پدرم در حالیکه دست در جیب، عصبی قدم می زد، ایستاد و گفت: خوب، حرف بزن، ما گوش می کنیم.دستانم را روي سینه ام گره کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم:- من تصمیم خودم رو خیلی وقته که گرفتم. می خوام با حسین ازدواج کنم. مهم نیست چقدر باهام دعوا کنید، کتکم بزنید، حبسم کنید... انقدر صبر می کنم تا موفق بشم. من، دوستش دارم و به هیچ عنوان اجازه نمى دم پشت سرش حرف بزنید و تحقیرش کنید. خودم می دونستم حسین جبهه رفته و مجروح شده، عمر هم دست خداست. همین فردا، اصلا همین الان، ممکنه من بمیرم، حسین هم همینطور، هیچ آیه اى نازل نشده که حسین به این زودى ها بمیره... ولى اگر حتى بدونم فقط یک ماه دیگه زنده است، باز هم زنش مى شم تا همین یک ماه رو در کنارش باشم. براى من نه پول اهمیت داره نه عنوان، فقط و فقط شخصیت و اخلاق برام مهمه، من در حسین صفاتى سراغ دارم که تا به حال درهیچکدام از آدمهاى به ظاهر باکلاس و با شخصیت ندیده ام. بهتون بگم که اصلا مهم نیست که طردم کنید، برام مهم نیست که بهم جهیزیه ندید، باهام قطع رابطه کنید... هیچ اهمیت نداره، حرف اول و آخر من اینه مى خوام به هر قیمتى شده با حسین ازدواج کنم. حالا یا آنقدر براى دخترتون ارزش قایل هستید که به خواستۀ دلش توجه کنید و یا نه، براتون مهم نیست و فرض مى کنید اصلا چنین دخترى نداشته و ندارید! حالا خود دانید.
سکوت عذاب آور خانه را صداى زنگ شکست. سهیل با عجله به طرف در دوید. مى دانستم حسین است و در کمال تعجب، دلم آرام گرفته بود. چند لحظه بعد سهیل همراه حسین وارد شدند حسین با متانت سلام کرد و گوشه اى ایستاد.پدر و سهیل زیر لب جوابش را دادند. من به طرفش رفتم و با آرامش گفتم: سلام، خوش آمدید.مادرم هیچ تلاشى نمى کرد، اشکهایش را پنهان کند. حسین نگاهم کرد و شمرده گفت: - من آمدم اینجا که نظر شما رو در مورد خودم بدونم، چون پدر و مادرتون انگار موافق خواسته من نیستند. امشب مزاحم شدم تا تکلیفم روشن بشه... سهیل با صدایى گرفته گفت: حسین آقا، الان موقعیت مناسبى نیست...حسین میان حرف سهیل رفت: آخه آقا سهیل، من تقریبا یک ماهه منتظر جواب هستم. خوب به من حق بدید بخوام در مورد آینده ام نگران باشم.
مصمم و جدى گفتم: جواب همونى است که چندین بار گفتم. من موافقم.
مادرم شروع به داد و فریاد کرد و روى دست پدرم از حال رفت. خانه شلوغ شده بود و گلرخ بى صدا اشک مى ریخت. اما
من فقط و فقط لبخند زیبا و چشمان معصوم حسین را مى دیدم که مرا نگاه مى کرد.
#کانال داستان و رمان مذهبی 👇👇👇👇👇👇
http://eitaa.com/joinchat/3453091851Cb049da4662