✨ 🍃 ✨ 🍃
دزد و اشرفی
هنگام سحر دزدى به خانه شیخ احمد خضرویه رفت و بسیار بگشت، اما چیزى نیافت كه قابل دزدیدن باشد. خواست كه نومید بازگردد، که ناگهان شیخ احمد، او را ندا داد و گفت: «ای جوان، بسیار گشتی و هیچ نیافتی. دَلو را بردار و از چاه، آب بكش و وضویی بساز و به نماز مشغول شو، تا اگر این میان چیزى از راه رسید، به تو بدهم. مباد كه تو از این سَرا با دستان خالى بیرون روى.» دزد جوان، آبى از چاه بیرون درآورد، وضو ساخت و به نماز ایستاد. روز شد. كسى در خانه شیخ احمد را زد، داخل آمد و ١٥٠دینار نزد شیخ گذاشت و گفت: «این هدیهای است از فلان کس به جناب شیخ.» شیخ در لحظه رو به دزد كرد و گفت: «دینارها را بردار و برو. این پاداش یك شبى است كه در آن نماز خواندى.» حال دزد، دگرگون شد و لرزه بر اندامش افتاد. گریان به شیخ نزدیك شد و گفت: «تاكنون به راه خطا مىرفتم. یك شب را براى خدا گذراندم، او مرا اینچنین اكرام كرد و بىنیاز ساخت. مرا بپذیر تا نزد تو باشم و راه صواب را بیاموزم.» كیسه زر را برگرداند و از مریدان شیخ احمد گشت.
#داستان
#داستان اموزنده🎐
📚
@Dastane_amozande