💠 خاطره‌ای از شهید مهدی ، فرمانده لشگر 31 عاشورا ─ بود. با گردانمان نصفه شبی توی راه بودیم. مرتب بی‌سیم می‌زدیم بهِش و ازش می‌پرسیدیم: «چیکار کنیم؟» ▪️ وسط راه، یک خودروی نفربر دیدیم. درش باز بود. نزدیک‌تر که رفتیم، صدای آقامهدی را از توش شنیدیم. با بی‌سیم حرف می‌زد. رفتیم جلوتر بهِش سلام بکنیم. رنگ صورت مثل گچ سفید بود. چشم‌هاش هم کاسۀ خون. یک پتو هم پیچیده بود به خودش و مثل بید می‌لرزید. بدجوری سرما خورده بود. تا آمدیم حرفی بزنیم، رانندهاش گفت: «به خدا خودم رو کشتم که نیاد؛ مگه قبول می‌کنه؟» 🆔 @Defa_Moqaddas✔️JOIN ✅ به کانال "دفاع مقدس" بپیوندید