یک فنجان کتاب☕📖 🔶️برشی از کتاب حوض خون، روایت زنان اندیمشک از رخت‌شویی در دفاع مقدس 💠 خاطرات زهرا ملک‌نژاد، قسمت هفتم: سرش را گذاشتم روی سینه ام و گفتم مامان دورت بگرده محمودم خوش اومدی. توی عملیات شدید مجروح شده بود اعزامش کرده بودند شهر دیگری و این مدت ازش بی خبر بودیم. . . . نوه‌ام سه چهار ماهه بود او را گرفته بودم بغل، باهاش بازی میکردم و قربان صدقه‌اش می‌رفتم یک دفعه صدای هواپیماها و انفجار بمب‌ها خانه را به لرزه درآورد. بچه را بغل زدم و با عروسم پناه گرفتیم زیر درخت کُنار جلوی خانه. مردم با جیغ و داد از خانه‌ها فرار می‌کردند. هواپیماها را می‌دیدیم که دسته دسته می‌آمدند بالای شهر بمب می‌ریختند و می‌رفتند بیشتر راه‌آهن را می‌زدند. اصلاً بمب‌هایشان تمامی نداشت. خیلی از همسایه‌ها می‌دویدند سمت اطراف شهر تعدادی‌شان توی خیابان زیر درختها و حتی توی جوی فاضلاب پناه می‌گرفتند. چشمم به آسمان راه آهن بود آتش و دود سیاه و غلیظ آنجا را گرفته بود اکثر اقوام و خانواده خواهرم راه‌آهن بودند آرام و قرار نداشتم بچه را گذاشتم بغل مادرش و دویدم سمت راه‌آهن هرکس به طرفی می‌رفت و توی سر خودش می‌زد. نرسیده به میدان راه‌آهن بچه‌های بسیج راه را بسته بودند گفتند خطر داره لطفاً برگردید. با گریه گفتم: خونه‌م راه آهنه بذارید برم. ادامه دارد... ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄ @DefaeMoqaddas