یک فنجان کتاب☕📖
برشی از کتاب من میترا نیستم
روایت زندگی شهید زینب کمایی
روایت اول: کبری طالبنژاد(مادر شهید)
قسمت سیزدهم:
ناغافل چشمهایم را باز کردم دیدم جنگ شده. یک روز صبح با صدای وحشتناک هواپیماهای عراقی از خواب بیدار شدیم رادیو را روشن کردیم و فهمیدیم که بین ما و عراق جنگ شده است.
خانه ما به پالایشگاه نزدیک بود. هواپیماهای عراقی روزهای اول جنگ چند بار پالایشگاه را بمباران کردند، در این حمله ها چند تانک فارم* شرکت نفت آتش گرفت. آتش آن تا چند شبانه روز خاموش نمی شد، دود سیاه سوختن تانک فارم ها در آسمان دیده میشد و مثل یک ابر سیاه شهر را پوشانده بود.
از زمین و آسمان روی سرمان توپ و خمپاره میبارید. عده ای از ترس جانشان همان روزهای اول خانه و زندگی و شهر را رها کردند و رفتند. برای اینکه نگران مادرم نباشم او را پیش خودم آوردم. مهرداد چند ماه قبل از جنگ به خدمت سربازی رفت. او مهر ماه در شلمچه خدمت میکرد. مهری و مینا هر روز صبح برای کمک به مسجد پیروز (مهدی موعود) میرفتند و وقتی کارشان تمام میشد خسته و گرسنه برمی گشتند. زینب و شهلا هم به مسجد قدس و جامعه معلمان میرفتند و هر کاری از دستشان بر می آمد انجام میدادند. من و مادرم از صبح چشم انتظار بچه ها پشت شمشادها می نشستیم و نگاهمان به کوچه بود تا برگردند.
برق شهر قطع شده بود و نمیتوانستیم از کولر و یخچال استفاده کنیم و با گرما سر میکردیم. شبها فانوس روشن میکردیم، برای اینکه نور فانوس از اتاقها بیرون نرود، پشت پنجره ها را با پتو پوشاندیم. صبح ها با صدای وحشتناک انفجار از خواب بیدار می شدیم و این وضع به همین شکل ادامه داشت. شهرام کوچک بود و میخواست برای خودش بدود، بازی کند و مثل همیشه توی کوچه برود ولی من و مادرم از ترس صدایش می زدیم و میگفتیم شهرام بشین توی خونه کوچه نرو از جلوی چشم ما دور نشو. بچه زبان بسته از ما خسته میشد و نمی دانست چه کار کند.
یک روز یکی از بچه های مسجد قدس سراسیمه به خانه ما آمد و گفت: مامان مهران یه گروه سرباز اومدن مسجد خیلی گرسنه هستن ما هم چیزی نداریم بهشون بدیم مهرانم برای کمک رفته. نمیدونستم چی کار کنم و واسه همین اومدم از شما کمک بگیرم، وقتی این حرف را شنیدم دلم آتش گرفت. هر چیزی در خانه داشتم از تخم مرغ و گوجه و سیب زمینی تا نان خشک و خرما همه را جمع کردم و به آنها دادم در مسجد بچه ها اجاق گاز داشتند. مواد را از من گرفتند تا همان جا برای سربازها یک غذای سر دستی درست کنند.
بنی صدر مثلاً رئیس جمهور بود ولی کاری نمیکرد اصلاً خبر نداشت بر سر ما چه آمده، هر روز که میگذشت وضع بدتر میشد، من حاضر بودم همه خطرها را تحمل کنم ولی در آبادان بمانم دخترها هم همین طور. صدایشان به خاطر بی آبی و گرسنگی در نمی آمد. عشق من و بچه هایم شهرمان بود و نمیخواستیم آواره بشویم.
در مسجد پیروز تعدادی از زنهای شهر به سرپرستی خانم کریمی (مادر میمنت کریمی) برای رزمندهها غذا درست میکردند. چند تا قصاب خدا خیر داده در شهر و روستاهای اطراف میچرخیدند و گاو و گاومیش هایی که ترکش خورده و در حال جان کندن بودند را سر میبریدند، با این کار گوشت حیوان حرام نمیشد. قصابها گوشتها را آماده میکردند و برای پخت و پز به مسجد میبردند. خانمها روی گازهای تک شعله بزرگ آبگوشت درست میکردند ظهر که میشد، سرباز امدادگر کارگر و حتی مردم عادی که غذا نداشتند میرفتند مسجد و غذا میخوردند. زنها سفره می انداختند و آب آبگوشت را تریت میکردند و به همه غذا میدادند مابقی گوشت کوبیدهها را لای نان میگذاشتند و لقمههای گوشت را به جبهه خرمشهر میفرستادند.
*تانک فارم در گذشته مجموعه ای بسیار بزرگ از مخازن نفتی پالایشگاه آبادان را تشکیل میداد.
ادامه دارد...
┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
▪️ ایتا
http://eitaa.com/DefaeMoqaddas
▪️ روبیکا
https://rubika.ir/DefaeMoqaddas
▪️ تلگرام
https://t.me/DefaeMoqaddas2