هدایت شده از دفاع مقدس
حرف زدلی با پله خسته ام خسته از انتطارت خسته از نیامدنت خسته از نیامدنم خسته از نشنیدنت ندیدنت حرف نزدنت چیزی بگو غریبه نیستم که صدایت آرامم می کند نوایت که دیگر واویلا آرامشم تویی هنوز بعد ۴۰ سال تنها شدم ولی به تن ها تن ندادم نخواستم نگذاشتم کسی جای تو را برایم پر کند ۴۰ سال که خوب است ۱۰۰ سال دیگر هم بگذرد منتطرت ‌می مانم شاید که سال آینده نه از ان دیوار آجر قرمز خبری باشد نه از پله ای که تو منتظرم می نشستی شاید که همه چیز خراب شود نو شوند و دیگر عطر تو را نداشته باشند ولی دل من که کهنه نمی شود صد ساله هم که شوم پیر شوم آلزایمر بگیرم فراموشی بهم دست بدهد سلولهای حافظه مغزم که بمیرند تو را از یاد نخواهم برد شاید علتش این باشد که تو منتظرم هستی وگرنه من پیش از تو رفیقی نبودم که این گونه پای رفیقم بایستم همچنان منتطرت می مانم به انتظار پنجشنبه ۲۲ مهر ماه سالروز شهادت دوست عزیزم مصطفی کاظم زاده