🕊💦✨اخلاق ناب شهدایی✨🕊💦
💠یک روز دیدم علی با محمدرضا دعوا می کند. محمدرضا، علی را تهدید کرد و گفت: اگر کوتاه نیایی به بابا می گویم در مدرسه چکار می کنی. من با شنیدن این حرف کمی ترسیدم، اما آن موقع به روی خود نیاوردم. آنها کلاس دوم و سوم ابتدایی بودند و با اوضاعی که آن روزها داشت، حسابی هوایشان را داشتم. مدتی بعد محمد را کنار کشیدم و گفتم بابا، علیرضا در مدرسه چکار می کند؟ محمد گفت: بابا نمی دانی با پول توجیبی که بهش می دهی چه می کند؟ من ترسم بیشتر شد و حسابی مضطرب شدم، خوب بابا بگو با آن پول چه می کند؟ جواب داد: دفتر و مداد می خرد و می دهد به بچه هایی که خانواده شان فقیر هستند.
💠علی از همان روز اول، به ماهیت بنی صدر پی برده بود. می گفت: این آدم درستی نیست؛ وقتی مامور محافظت از کاخ نیاوران بودیم، بنی صدر برای بازدید به آنجا آمد. اوایل ریاست جمهوری اش بود. همان طور که کنار بنی صدر راه می رفتیم، بنی صدر به علی گفت: برادر! من قصد دارم گارد ریاست جمهوری تشکیل بدهم؛ به همین خاطر می خواهم شما را به فرماندهی این گارد منصوب کنم.
علی پوزخندی زد و گفت: جناب! ما سپاهی هستیم و کارمان هم عملیاتی است. ما از این کارها بلد نیستیم.
💠چند قدمی نرفت جلو که ما دیدیم خاکی بلند شد و هوا سیاه شد، بعد هم موحد از بین خاک و خاکستر آمد جلو، در حالی که دستش قطع شد و همین طور از عصبها و استخوانهایش دارد خون میآید. ما هم کپ کرده بودیم.
موحد که وضع ما را دید گفت: چه خبره؟ چی شده؟ بعد گفت: بند پوتین من را باز کن. باز کردم و گفت: ببندید بالا تر از زخم و هر چند دقیقه این را باز کنید که دست سیاه نشود. من و یکی از بچه ها این کار را کردیم ولی رنگ صورتش هر لحظه زردتر میشد.
از آن طرف درگیری هم ادامه داشت، تقریباً حول و حوش ساعت ۱۱ صبح بود که نیروی کمکی رسید و «علی موحد» راضی شد خودش پیاده برود پایین حاج علی دستی را که از زیر آرنج قطع شده بود، با بند کفش بست و داخل جیبش گذاشت
وقتی به بیمارستان رسید، با کمال خونسردی جلوی یکی از دکترها را گرفت و دست قطع شده اش را روی میز گذاشت و گفت: دکتر جون، این دست قلم شده مال منه؛ ببین اگه می تونی یه کاریش بکن. دکتر با دیدن دست داغون و متلاشی حاج علی یک دفعه پشت میز کارش از حال رفت.
#شهیدعلیرضاموحددانش
#سالروزشهادت
#ظرافتهاےاخلاقےفکرےروحےشهدا
🌷
@Dehghan_amiri20 🌷