یکی از برادرهام شهید شده بود، قبرش اهواز بود، برادر دومیم اسلام آباد بود، وقتی با خانواده‌ام از اهواز برمی گشتیم، رفتیم سمت اسلام آباد، نزدیکی های غروب رسیدیم به لشکر، باران تندی هم می‌آمد، من رفتم دم چادر فرماندهی، اجازه بگیرم بریم تو، آقامهدی در  چادرش بود، بهش که گفتم، گفت: قدمتون روی چشم، فقط باید بیاین همین چادر، جای دیگه ای نداریم. صبح که داشتیم راه می افتادیم، مادرم بهم گفت: برو آقامهدی رو پیدا کن، ازش تشکر کنمو در لشکر این‌ور و اون‌ور می‌رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم، یکی بهم گفت: آقا مهدی حالش خوب نیست، خوابیده، گفتم: چرا؟ گفت: دیشب توی چادر جا نبود تا بخوابه، زیر بارون موند، سرما خورد. ⚫️ @Dehghan_amiri20 ⚫️