🕊شہیدمحمدرضادهقان‌امیرے🕊
🦋 #رمان_محمد_مہدے 🦋 قسمت 65 🔰مامان جون یه نگاه همراه با لبخندی به بابا زد و گفت ، ما از خانم معلم خ
🦋 🦋 قسمت 66 👌 البته جایزه شما هم محفوظه و امروز با مادرت میریم بیرون و برات یه جایزه خوشگل می خریم، با انتخاب خودت! 🔰 سریع پریدم بغل بابا و مامان و بوسشون کردم ، ازشون تشکر کردم ، واقعا خوشحال شدم ، عالی بود ❇️ گفتم پس از این به بعد شما و خانم معلم هم مراقب ساسان هستید ، درسته؟ 💠 مامان : ما و خانم معلم و خودت ، و مادر ساسان، اون هم قراره هم خودش روی اعتقادات خودش کار کنه و هم ساسان رو کمک کنه ❇️ از ته دل خندیدم و خوشحال شدم ، اما... اما... یک مرتبه یاد سعید افتادم، گفتم ایکاش میشد برای اون هم کاری کرد 🌀 مامان : ناراحت نباش پسرم، بعد اون قضیه دائی منصور و دعوایی که با زندائی کرد ، بابا باهاش صحبت کرد، الحمدلله کمی بهتر شده و قراره هم دیگه به زندائی سخت گیری بیخود نکنه، و هم به دختردائی اجازه تحصیل دانشگاه بده قرار شد زیر نظر بابا ، مطالعه هم بکنه و اطلاعات خودش رو بالاتر ببره پس خیالت از سعید هم راحت!!! ✅ دوباره کنترل خودم رو از دست دادم و رفتم بابا و مامان رو بوسیدم و ازشون تشکر کردم 🔰 شب که داشتم می خوابیدم، از چند جهت خوشحال بودم یکی اینکه بالاخره برای کمک به ساسان ، هم خانواده خودم، هم خانم معلم و هم مادر ساسان ، پای کار اومدن و قطعا میشه بهتر کمکش کرد یکی اینکه سعید هم بالاخره از دست سخت گیری های پدرش خلاص شد و بهتر میتونه درس بخونه یکی هم اینکه امروز یک هدیه خوب و قشنگ پدر و مادرم برام خریدن ، هدیه ای که خودم انتخابش کرده بودم 👈 کتابی که خیلی دوست داشتم بخونمش و داشته باشم 👈👈 کتاب قصه‌های چهارده معصوم ، تالیف یوسف درودگر 👉👉 👌 با این کتاب خوب، تونستم نکات خوب و قشنگی رو به صورت داستانی از اهل بیت (ع) یاد بگیرم خدااااااااااااااااا جون ، ممنونتم. ✍️ احسان عبادی ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈ @dehghan_amiri20 ┈•••••✾•••❀♥❀•••✾•••••┈