✍️کنکور ✏️با دستان چروکیده و لرزانش قلم را از گوشه طاقچه برداشت. کتاب را ورق زد. صفحه‌ای را باز و شروع به خواندن کرد. چیزهایی که به نظرش مهم رسید زیر آن‌ها خط‌ کشید. بعد از یک‌ساعت درس‌خواندن عینک ته‌استکانی‌اش را بر داشت. چشمانش را روی‌هم گذاشت. 🍁دلش برای دورهمی دوستان داخل پارک تنگ‌‌شده ‌بود؛ ولی عزمش را جزم کرده طبق برنامه، مدتی از دورهمی‌هایش کم کند تا برای کنکور آماده شود. زمانی‌که جرقه درس خواندن برای اولین بار به ذهنش رسید، کتابی را با خود به پارک برد. وقتی دوستانش او را کتاب به دست دیدند، تعجب کردند. ☘چشمان صابر از خوشحالی برق زد. ذوق و شوق جوانی، درون مویرگ‌هایش جریان پیدا کرد. نگاهی به ماشاءالله و یوسف کرد و خندید. با صدای بَم و لرزانش گفت: « می‌خوام درس بخونم.» 🌾 با شنیدن حرف صابر سکوت مهمان لب‌های آن‌دو شد. اولین نفر ماشاءالله سکوت را شکست: «داری سربه‌سر ما می‌ذاری؟! » 🍃صابر عصایش را به تنه درختِ پشت‌سرش، تکیه داد. دستی به کتاب‌ کشید: «جدی می‌گم. اگه دوست دارین شمام بیایین با هم بخونیم!» 🔘یوسف از شوک بیرون آمد. قهقه‌ای زد: «آقاصابر! به قول بچه‌ها "سرپیری و معرکه‌گیری" همونقدر که ما پیر شدیم. مغزمونم پیر شده. چیزی تو حافظه‌مون نمی‌مونه!» 🍃حرف دوستانش، گَرد ناراحتی در چهره چروکیده‌اش نشاند. آهی کشید. باورش نمی‌شد، آن‌ها هم حرف دیگران را تکرار کنند. 🌸صدای بی‌بی سکینه رشته افکارش را پاره کرد: «حاجی برات چای اُوردم. حاجی بی‌خیالش نمی‌شی؟! حاجی می‌خوای سنگ رویِ یخ بشی؟!» 🌾صابر به صورت گِرد و پُر از چین و چروک بی‌بی نگاه کرد و خندید؛ امّا بی‌بی دست بردار نبود. یک‌ریز حرف زد: «حاجی از من و تو گذشته! الان نوبت جووناست. » 🔹قندی از داخل قندان چینیِ لب طلایی برداشت داخل استکانِ چایی زد و گذاشت گوشه لُپش. یک قُلُپ چای خورد: «یادته احمد و محمود پسرامون وقتی شنیدن چقدر خندیدن! نوه‌هامون چشماشون گشاد شده بود و باور نمی‌کردن.» ☘سرش را پایین انداخت . پَر روسری‌اش را به دستانش گرفت و بازی کرد: «حاجی نمی‌خوای از خر شیطون بیای پایین؟! » 🌺صابر دستی به ریش‌های بلند و سفیدش کشید: «دستت طلا بی‌بی. خستگی از تنم بیرون رفت. » 🍃نگاهی به ساعت نقره‌ای روی دیوار کرد: «هنوز یه ساعتی تا اذان مونده، می‌تونم چند صفحه دیگه بخونم.» بی‌بی سکینه وقتی اصرار و پافشاری صابر را دید دیگر حرفی نزد. سعی کرد کمتر وقتش را بگیرد تا او بتواند بهتر درس بخواند. روز امتحانِ کنکور، بی‌بی سکینه تسبیح به دست، پُشت درِ محلِ آزمون لب‌هایش تکان می‌خورد. بعد از چند ساعت صابر به همراه چند جوان که دورش را گرفته‌ بودند از جلسه بیرون آمد. از همان دَم در نگاهی قدرشناسانه به بی‌بی سکینه کرد و خندید. 📣کانال در ایتا، سروش، بله @Mahdiyar114