#داستان
#زادهی_مهر1
#مهرزاد
_معذرت میخوام دنبال گوشی آقا مصطفی اومدم.
حتی یک تار مویش هم بیرون نبود. چشمانش به اطراف چرخید:
_آقا مصطفی؟! با منزل کی کار دارین؟
هر چه فکر کردم فامیلشان یادم نیامد:
_اِم...
دنبال کلماتی برای توضیح بودم که نگاهم به چشمانش افتاد. سعی کردم مردمکم را از روی صورتش بردارم اما در زمان متوقف شدم. سیاهی چشمانش در بین مژههای مشکی و بلند، دلم را در خودش اسیر کرد.
صدایی از داخل خانه به کمکم آمد:
_فیروزه اومدن گوشی آقا مصطفی رو ببرن.
تمام شب از فکر آن چشمها، چشم روی هم نگذاشتم:
«لعنت بر شیطون! خدایا من نمیخواستم نگاه کنم... چرا اینجور شد؟! ای بابا... هووف... خوبه از مصطفی بپرسم. بشین سر جات. بذار فعلاً اونا عقد کنن. اصلاً نمیشه! خجالت بکش شاید شوهر داشته باشه!...»
مامان به اتاقم آمد و صدا زد:
_مهرزاد خوابیدی؟! من فکر کردم صبح زود رفتی دنبال کارهات. مگه نگفتی باید دنبال بلیط بری؟!
غلتی زدم و با چشم خمار، به ساعت رومیزی کنار تختم نگاه کردم:
_اوه ساعت یازدهه؟!
دوباره چشم روی هم گذاشتم. مامان که از رفتار غیرعادیام، ابروهایش درهم رفته بود، به پیشانیام دست کشید:
_بذار ببینم تب داری...
به زور لب زدم:
_دیشب خواب زده شدم. بعد از نماز خوابم برد.
_میخوای فعلاً نرو. کمی گرمه بدنت.
دست مامان را گرفتم:
_نگران نباش! چیزی نیست...
خودم را از تخت کَندم:
_احتمالاً تا عقد مصطفی بمونم.
_عقد؟! مگه جواب مثبت دادن؟! دیشب زنعموت گفت مادر دختره گفته چند روز بهشون مهلت بدن.
لای در ایستادم. چشم به اطراف چرخاندم. دنبال جوابی برای مادرم گشتم:
_چند تا کار دارم تو تهران. حالا ایشالله تا اون موقع کار اینا هم بشه.
چند روز در تهران، کارم پرسه زدن دور و بر خانه فیروزه شده بود. یک روز عصر، مردی به شیشه ماشین زد. تمام تنم یخ کرد. چند ثانیه فقط به ایما و اشارههایش نگاه کردم. هزار فکر از سرم رد شد:
«گاز بده برو... خجالتم خوب چیزیه! اگه زنگ بزنه پلیس... سر کوچه دختر مردم چه میکنی؟! آدم نیستی تو؟!»
شیشه را پایین آوردم:
_آقا خوبین؟ ببخشید ها! خواستم بدونم راحته این ماشینا؟ میخوام یکی بنویسم، میترسم...
دیگر آن طرفها پیدایم نشد. حال خوبی نداشتم تا بله بران مصطفی رسید. حسابی به خودم رسیدم.
_چشمم زیر پات مادر! ایشالله دومادی خودت. دیگه مصطفی داره سر و سامون میگیره؛ بعدش نوبت توئه.
لبخند رضایت روی لبم نشست. خانه فیروزه تمام هوش و حواسم این بود که چطور بتوانم او را ببینم. قلبم به دنبال آن چشمها بود و عقلم مدام نهیبم میزد:
«کاشکی خونهشون اینجوری بسته نبود! چرا مردها جدا، خانمها جدا نشستن؟! وای مهرزاد چته تو؟! آخرش تو با این سر و گوش جنبیدنت آبروی همه طایفه رو میبری. اگه هم یه جا نشسته بودن، لابد فکر میکردن چشم چرون و هیزی!... آخه چرا من اینجوری شدم؟!»
مراسم بله بران تمام شد اما من دختر فیروزه نام را ندیدم. با حال و روز بدتر از قبل به خانه برگشتم.
یک هفته تا مراسم عقد زمان بود. طاقتم تمام شد. بلیط گرفتم و برگشتم دبی. فکر کردم مشغله کاری شرکت حال و هوایم را بهتر کند. اما همه چیز بدتر شد. ترس دوری و از دست دادن او، آشفته ترم کرد.
_هان وُلِک هیچ معلومْ چی شد؟! رفت سه روز برگشتی اما سه هفته نیامد. وقتی برگشتی... همینطور بد، هوش نیست، حواس رفت...
_ولم کن اِجلال. حوصله خودم هم ندارم. اصلاً اشتباه کردم برگشتم! فکر کردم حالم بهتر میشه.
_یعنی ابن عم اینقدر... چیز... مهم؟!
روی صندلی چرم دفتر کارم چرخیدم. نگاهی به صورت سبزهاش انداختم:
_چی داری میگی؟! بیا برو به کارت برس...
ادامهاش را به عربی گفتم:
_هِلگِد لا دِگ زور تَهْچی عَیِّم لَعبِیت روحی (انقدرم زور نزن فارسی حرف بزنی، حالم بهم خورد.)
انگشت اشارهاش را بالا آورد:
_دوسِت دا... رم حرف بزن... میزنی... یاد بگیـ... ریدَم.
کمی فکر کرد و ضمیر فعلش را با صدای بلند، اینطور بیان کرد. چشمانش برق زد و به خودش افتخار کرد. به پیشانیام کوبیدم و از خنده رودهبُر شدم. به زور از روی صندلی، خودم را کَندم:
_ خاک بر سرت با این فارسی حرف زدنت. اول که «دوسِت دارم» رو به یکی دیگه باید بگی...
دوباره خندهام گرفت:
_ یه وقت هوس نکنی جلوی بابای رؤیا خانم اینجوری حرف بزنی که در جا پرتت میکنن بیرون.
ابروهایش درهم رفت:
_ایگیلک... مگه چی گفت تضحک؟! باید فارسی فول، تا ازدواج با رؤیا اوکی.
_تو همون انگلیسی حرف بزن کلی هم ذوق میکنن.
_انگلیش لا. فقط فارسی!
آن شب به آموزش فارسی گذشت و بعد از چند هفته حسابی خندیدم.
آخر هفته برای عقد مصطفی به تهران برگشتم. بالاخره فیروزه وارد محضر شد. همه چیز و همه کس برایم محو شد. تمام تلاشم را کردم که توجهی به او نشان ندهم اما همه حواسم به او بود.
@delbarkade