.
✊ شهدا زندهاند الله اکبر [ ۰۶ ] 🇮🇷
📌 کانتینر دوم، شهید چهارم؛
❁ خبر پیدا شدن برادرم جلیل همهجا پخش شد. پیکر شهدای گمنام به تهران ارسال شده بود و پدرم حال مساعدی نداشت. به همراه عمویم حرکت کردیم و به سختی خود را به تهران رساندیم. در ستاد معراج تهران هرچه گشتیم خبری از جلیل نبود. مشخصات پیکر را از هاشم شیخی شنیده بودیم. در تهران به ما گفتند که بعضی از جنازهها به تبریز فرستاده شدهاند. ما هم به ناچار به تبریز رفتیم. در تبریز هرچه دنبال پیکر جلیل گشتیم، نتوانستیم پیدایش کنیم. ناگهان فکری به ذهنم خطور کرد. به خود جلیل متوسل شدم و التماس کردم که خودش را به ما نشان دهد.
❁ صبح روز بعد، پس از اینکه نماز صبح را بجا آوردیم، عمویم رو کرد بهم و گفت: «باید برویم.» با خودم فکر کردم که بنده خدا دیگه خسته شده، میخواد که برگردیم شیراز. بعد از چند لحظه گفت: «باید برویم اهواز.» با تعجب گفتم: «اهواز برای چی؟! همه شهدا را از اهواز به شهرهای دیگه فرستادند. برای چی بریم اهواز؟!»
● عمو در حالی که داشت کاپشنش را میپوشید، گفت: «خود جلیل گفته.»
● از جایم بلند شدم، جلوتر رفتم و با تعجب گفتم: «جلیل گفته؟!»
● عمو با خونسردی جواب داد: «آره باید سریع بریم اهواز، کانتینرهای شهدای گمنام. کانتینر دوم، شهید چهارم. خود جلیل این آدرس را داد.»
❁ روز بعد رسیدیم اهواز. اول به شیراز زنگ زدم و برای مادرم ماجرا را توضیح دادم و بهش گفتم که الان داریم میرویم سراغ کانتینرهای شهدای گمنام. مادرم گفت: «من خواب جلیل را دیدهام و بهش گفتهام که وقتی برادرت بالای سرت رسید، یه جوری بهش بفهمون.»
❁ پیکرهای شهدا در داخل کانتینرها کنار هم چیده شده بود. نمیدانستیم جلیل در کانتینر دوم از اول است یا آخر. برای همین به داخل همه آنها رفتیم. داشتم به چهره شهدا نگاه میکردم. اکثر پیکرها سوخته بودند و قابل شناسایی نبودند. ما به دنبال شهیدی میگشتیم که چشم چپش تیر خورده باشد. با فاصله داشتم از کنار جنازهها رد میشدم که ناگهان پایم به پای یکی از شهدا گیر کرد و افتادم؛ شاید هم او پایش را به جلوی پایم انداخته بود!
❁ به پیکر شهید خیره شدم. صورتش بر اثر گرما و نور خورشید متورم شده بود. کمی جلوتر رفتم. در کنار چشم شهید حفرهای ایجاد شده بود.
● دوباره به پیکر شهدای اطراف نگاه کردم.
● این شهید پیکر چهارم بود و این هم کانتینر دوم. بالاخره برادر شهیدم خودش را نشان داد.
📚 منبع:
کتاب «ما زِندهایم» ص ۲۵۰ ؛ به نقل از کتاب «دیدار با ملائک» ص ۱۴۹. | راوی: دکتر محمد حسین ملکپور برادر شهید جلیل ملکپور.
🌷 اداره کل حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس خراسان رضوی / دانشنامه و مرکز اسناد:
📱
@Doc_d_moghadas
.