مامان لبخند میزند. میدانم الان در دلش قربان صدقه ی حرکات مانی میرود... هرچقدر من سرد و خشکم،مانی گرم و شوخ است.. خم میشود ودست مامان را میبوسد.. :_امشب چه شبی است... شب است مراااااد است امشب... به طرفم میآید،بشکن میزند و دست و پایش را تکان میدهد. ازگردنم آویزان میشود و صورتم را میبوسد. :+لوس نشو مانی.. َ :_ اه... چه دوماد عصا قورت داده ای ببین سه ساعت وقت گذاشتیم واسه خاطر آقا خوش تیپ کردیم... میبینی مامان؟ بیچاره نیکی با این برج زهرمار چی کار میخواد بکنه؟ نیکی... یعنی میتواند از پس تدارکات مامان و زنعمو بربیاید؟ نگرانم... نکند خودش را ببازد و زیر همه چیز بزند... این دختر شکننده تر از آن است که ظاهرش میگوید.. مانی دستش را جلوی صورتم تکان میدهد. :_کجایی مسیح؟؟ نوچ نوچ مامان میبینی.. تا یه نیکی گفتیم فیلش هوس هندستون کرد... آخ آخ بسوزه پدر عشــــــق... بازویش را میگیرم و می غرم:مانی...میشه بسه؟؟ مامان ریز میخندد:چیزی نمیگه که مسیح چرا ناراحت میشی؟مانی مامان... گرفتی کت و شلوارو ؟؟ مانی چشم هایش را میبندد و باز میکند:گرفتم.. چه چیزیم گرفتم... مامان به من اشاره میکند:برومسیح جان بپوش.. دیگه داره دیر میشه ها.. الآن خاله اینام میان.. :_چی رو بپوشم؟؟ :+کت و شلوار دومادی رو دیگه... :_مامان... اصلا فکر نمیکردم اینقدر سخت و پر پیچ و خم باشد... صدای موبایل میآید،عمووحید است... :_الو سلام عمو.. :+سلام،خوبی؟باید باهم حرف بزنیم مسیح.. مردونه! :_باشه،هرچی شما بگید... :+بیا جلو در.. ❄ سوارـماشین میشوم. :_سلام عمو :+سلام :_چرا نیومدین تو؟ :+میخوام باهات حرف بزنم،تنها... :_میشنوم... :+مسیح من میشناسمت... یعنی به خاطر چهار پنج سال اختلاف سنی مون،خیلی باهم راحتیم. مگه نه؟ سرم را تکان میدهم،با اینکه عمو وحید دور از ما بود،همیشه مثل یک دوست قدرتمند به اوتکیه کرده ام. حتی با وجود اختلاف فکری مان... :+من خبر دارم که بین تو و نیکی چه قول و قراری هست... اینم که قبول کردم و زیربارش رفتم،مهم نیست... فقط بدون،یه سری اتفاقات افتاد که راجعش هیچی نمیگم... ولی اگه نیکی تو رو انتخاب نمیکرد مجبور بود با یه نفر،اجباری و واقعی ازدواج کنه... یعنی فکر نکن با میل و رغبت این قضیه رو قبول کرد.. اگه مجبور نمیشد،محال بود زیربار بره.. به هرحال اینا مهم نیست..مهم اینه که تو میدونی من چقدر نیکی رو دوست دارم.. حتی میدونی خودت رو هم چقدردوست دارم.. ولی با همه ی اینا،نیکی دست تو،امانته...میفهمی؟ به خدا قسم،مسیح به خدا قسم اگه حتی سرانگشتت بهش بخوره،یا حرفی بزنی که دلش بشکن ،یا خدای نکرده اگه گریه کنه،میشم دیو دوسر... میفهمی ؟ نفس عمیقی می کشد و کلافه ادامه می دهد:بچه های خوبی باشین.. زودتر این مسخره بازیا تموم بشه...هوووووف آشفتگی عمو را میفهمم. :_عمو مطمئن باشید هیچ اتفاق بدی نمیافته.. بهتون قول میدم.. :+بهت اعتماد دارم... *نیکی* نگاهی به خودم میاندازم. موهای مجعدم را ساده بالای سرم بسته ام. تا جایی هم که توانستم،اجازه ندادم صورتم را زیاد عوض کند. چیز زیادی در صورتم مشخص نیست،فقطـ رنگ لب هایم جلب توجه میکند. مامان وارد اتاق میشود و نگاهم میکند :_نذاشتی مژده جون کارشو درست انجام بده دیگه... ولی باز خوبه..خودت خوشگلی،یه کم هم رنگ اومد تو صورتت... :+مامان به نظرتون یه کم رژ لبم تو چشم نیست؟ :_معلومه که نیست... مثلا عروسی،.. حالا باید موهاتم شنیون میکردی.. لجبازی کردی وگرنه خیلی قشنگ تر از اینا میشدی... باید اولین فرصت این رنگ و لعاب را از صورتم پاک کنم... چند تقه به در میخورد،مامان "بفرمایید" میگوید. در باز میشود و زنعمو وارد اتاق میشود. به احترامش بلند میشوم . لبخند رضایت روی لب های زنعمو نقش بسته. انگار از انتخابش راضی است . از لباس های راحتی ام خجالت میکشم.. سرمـ را پایین میاندازم. زنعمو جلو میآید. :_افسانه جون ،من نمیدونستم مسیح این همه خوش سلیقه است! به به... عجب عروسی... مثل همیشه خونگرم است و مهربان... جلوتر میآید و صورتم را میبوسد. :_خوشبخت بشی دخترم... به پای هم پیر بشید. پیر بشوم؟ به پای او؟؟ نفرین است یا دعا؟ 🖤 ➣『 @Dokhtarane_parva