🌀
#رمان
❤️
#جان_شیعه_اهل_سنت
✳️
#قسمت158
نگذاشت حرفم تمام شود و با محبتی شیرین پاسخم را داد:
"اگه می تونی چند قدم بیای، با هم بریم، وگرنه همین جا وایسا، برم برات بگیرم."
قدمی برداشتم و آهسته پاسخ دادم:
"نه، می تونم بیام."
و به سختی مسیر چند متری مانده تا مغازه را طی کردم و همین که مقابل در شیشه ای جگرکی رسیدم، بوی غلیظ جگر کباب شده حالم را به هم زد. چه لحظات سختی بود که تنم از گرسنگی
ضعف می رفت و نمی توانستم حتی بوی غذا را تحمل کنم و مجید با چه صبر و
محبتی پا به پایم می آمد که برایم دل و قلوه خام خرید تا خودش در خانه کباب کند.
به خانه که رسیدیم، به بالکن رفته و در را هم پشت سرم بستم تا در خنکای لطیفشب زمستانی بندر، بوی کباب کردن دل و قلوه ای که مجید در آشپزخانه برایم تدارک می دید، حالم را به هم نزند.
به توصیه لعیا، لیمو ترش تازهای را مقابل صورتم گرفته و می بوییدم تا حالت تهوع ام فروکش کندکه مجید در بالکن را باز کرد و با سیخ های دل و قلوه ای که زیر لایه ای از نان و نعنا پنهانشان کرده بود تا بوی تندش حالم را بدتر نکند، قدم به بالکن گذاشت، کنارم نشست و با چه صبر و حوصله ای برایم لقمه می گرفت تا بالاخره توانستم شام مقوی و خوشمزه ای را که برایم تهیه کرده بود، نوش جان کنم و قدری جان بگیرم و در نخستین شبی که چشمانمان به مژدگانی آمدن حوریه روشن شده بود، چه شب زیبا و دل¬انگیزی را در بالکن کوچک و باصفای خانه مان سپری کردیم.
عروسک پشمی کوچکی را که همین امروز صبح با مجید از بازار خریده بودم، بالای تخت سفید و صورتی اش آویزان کردم تا سرویس خواب حوریه را تکمیل کرده باشم که هنوز دو هفته از تشخیص دختر بودن کودکم نگذشته، تختخواب و تشک و پتویش را خریده بودم و چقدر دلم می خواست در دل این روزهای رؤیایی، مادرم زنده بود تا سیسمونی نوزاد تنها دخترش را با دستان مهربان خودش آماده می کرد.
اتاق خواب کوچکی که کنار اتاق خواب خودمان بود و تا پیش از این جز برای
نگهداری وسایل اضافی استفاده نمی شد، حالا مرتب شده و اتاق خواب دختر قشنگم شده بود...
@rahpouyan_nasle_panjom