🌀 ❤️ ✳️ کاپشن نازکش را در آورد و به سمت چوب لباسی رفت که تازه متوجه شدم شب شهادت امام رضا (ع)فرا رسیده و مجید پیراهن مشکی به تن دارد. به یاد نوریه افتادم و مراسم سختی که ناگزیرم کرده بود برای امشب تدارک ببینم و در قدم اول بایستی از مجید میخواستم لباس عزایش را دربیاورد و چطور می توانستم چنین چیزی بخواهم که چشمانش هنوز از عزا در نیامده و نگاهش همچنان رنگ ماتم داشت.سر میز میز غذا که نشستیم، نتوانستم پریشانی ام را بیش از این پنهان کنم که با صدایی گرفته آغاز کردم: "مجید! میشه ازت یه خواهشی کنم؟" از آهنگ غمگین صدایم فهمید خبری شده که نگاهش به نگرانی نشست و با اشاره سر پاسخ مثبت داد تا با لحنی معصومانه تمنا کنم: "میشه امشب بیای یه سر بریم پایین؟" از درخواستم تعجب کرد و پرسید: "خبریه؟" لبخندی زدم و پاسخ دادم: "نه، خبری نیس. فقط گفتم ُخب ما این چند وقته که نوریه اومده، اصلاً نرفتیم به بابا سربزنیم." از چشمانش می خواندم که این رفتن خوشایندش نیست و باز دلش نیامد دلم را بشکند که سعی کرد ناراحتی های مانده در دلش را پنهان کند و با لبخندی لبریز محبت پاسخ داد: "باشه الهه جان! من که حرفی ندارم." ولی همه چیز همین نبود و همان طور که سرم پایین بود و با سرانگشتم لبه رومیزی را به بازی گرفته بودم، گفتم: "آخه یه چیز دیگه هم هست..." و در برابر نگاه پرسشگرش، با صدای ضعیفی ادامه دادم: "آخه اگه نوریه ببینه تو مشکی پوشیدی، شک میکنه. بابا بهش گفته تو از اهل سنت تهرانی، ولی انگار نوریه شک داره..." از سکوت سنگینش که حتی صدای نفس هایش هم شنیده نمی شد، ترسیدم ادامه دهم و سرم را بالا آوردم تا در مقابل آیینه چشمان بی ریایش که از غم غربت و داغ غیرت به خون نشسته بود، مظلومانه خواهش کنم: "مجید جان! نمیشه لباست رو عوض کنی؟" سرش را پایین انداخت تا خشم جوشیده در چشمانش را نبینم و با سکوت صبورانه اش، اجازه داد تا ادامه دهم: "خودت میدونی اگه نوریه بفهمه، بابا چی کار میکنه! کار سختی که ازت نمی خوام، فقط میخوام یه لباس دیگه بپوشی!" و دیگر نتوانست ساکت بماند که سرش را بالا آورد و با قاطعیت جواب داد: "الهه جان! بحث یه لباس نیس، بحث یه اعتقاده که من باید پنهانش کنم و نمیفهمم چرا باید این کارو بکنم!" نمیخواستم در این وضعیت از نظر اعتقادی بحثی را شروع کنم و فقط می خواستم معرکه امشب به خیر بگذرد که با نگاه درمانده ام به چشمان مهربانش پناه برده و التماسش کردم: "تو حق داری هر لباسی که دوست داری و اعتقاد داری بپوشی، ولی فکر من باش! اگه نوریه بفهمه که تو شیعه ای، بابا زندگیمون رو به آتیش میکشه!" و مردمک چشمم زیر فشار غصه به لرزه افتاد و پرده اشکم پاره شد که جگرش را آتش زد و عاشقانه پاسخ داد: "باشه الهه جان! یه لباس دیگه می پوشم." و با مهربانی بی نظیرش به رویم خندید تا قلب پریشانم آرام بگیرد و باز دلداریام داد: "تو غصه نخور عزیزم! بخدا من طاقت دیدن اشک تو رو ندارم الهه جان!" و باز حرمت عزای امامش را نشکست که یک بلوز سورمه ای پوشید تا دل الهه اش را راضی کند و با همه نارضایتی، تا خانه پدر همراهی ام کرد. پدر با چهره ای گرفته در را برایمان باز کرد. از چشمان گود رفته و نشسته زیر ابروهای پرپشت و خاکستری اش می خواندم که از آمدن ما به هیچ وجه خوشحال نشد که هیچ چیز را به خلوت با نوریه ترجیح نمی داد. در برابر استقبال سرد صاحبخانه، روی مبل پایین اتاق ِکز کردمکه حالا به چشم خودم می دیدم نوریه، زندگی مادرم را زیر و رو کرده و دیگر اثری از خاطرات مادرم به جا نمانده بود.... @rahpouyan_nasle_panjom