‹🕌✨› رمان‌ بعد از تموم شدن حرفامون به خودم اومدم خواب بودم گوشه نمازخونه چشمام و باز کردم انگار داشتم فرشته می‌دیدم یه دختر شبیه حوری بهشتی! چادر سفید با یه تور قشنگ روی صورتش انگار اومده بودم توی بهشت خودمم عجیب بودم! لب به حرف زدن باز کردم _عزیزم،من کجام؟تو کی هستی اون دختر تور روی صورتش و کنار زد توی دستاش چیزی بود اونارو به سمتم اورد چقدر خوشگل بودن،یه چادر مشکی و یه چادر سفید براق ،یه جانماز خیلی زیبا که میدرخشید اون شروع کرد به حرف زدن:من از طرف خدا اومدم پیشت!تو دعوت شدی یه بندگی خدا باید بپرستیش؛خدا به تو خیلی لیاقت داده بیشتر از حدی که اندیشه کنی!از راهت خارج نشو و ادامه بده... یکی زد روی بازوم بیدار شدم ،خادم مسجد بود فهمیدم خواب دیده بودم ولی اون چادرای قشنگ و جانماز دقیق روبه روم بود +خانم عزیز باید در مسجد رو ببندم لطفا اگر میشه برید..همه رفتن فقط شما موندی اون اقا با شما کار داره بفرمایید ! بابام بود چشمی گفتم و بلند شدم و اونارو هم برداشتم کاش که این رویا تموم نمیشد...اون حوری بهشتی...اون چادر زیباش ‌.... اگر توی خوایم اینقدر برام بهشت قشنگ و رویایی بود،پس وقتی کارخوب انجام دادم و واقعا رفتم توی بهشت چه مزه ای داره؟؟ اهی از ته دل کشیدم و گفتم :خدای من....تو منو افریدی ، من می‌خوام بیام بهشتت واقعا زیبا و دیدنی بود .... نزدیک بابا شدم +سلام دخترم،یه ساعته منتظرتم اینجا بیا سوار ماشین شو بریم خونه ،هدی خانم هم هست ... _مرسی بابا ولی من نمیام می‌خوام برم جایی که بیشتر نزدیک خدا باشم... هدی:اقا حسن منم باهاشون میرم که تنها نباشه از اونور میایم پیشتون..... +باشه ممنون دخترم حواست بهش باشه خدا خیرت بده بعد از حرفامون منو هدی سوار یه تاکسی شدیم هدی:می‌خوام ببرمت یه جای اروم و خوب ،دوست داری که؟! _البته!ولی کجا هست؟ هدی: معراج شهدا خیلی خوبه بریم ببینیم قبول کردم و خوشحال بودم ... بعد از رسیدن منو کنار قبر یک شهید گمنام بود هدی:ما خیلی به شهدا مدیونیم...می‌دونی چون که رفتن بخاطر ما از خون و جون و مالشون گذشتن تا چادر بمونه!!تا از ارزش های دینی مون کم نشه ... باهاشون صحبت کن ... از جاش بلند شد و به گوشه ای دیگه رفت حالا من توی حال و هوای خودم و این شهیدا گم شده بودم شروع کردم به گریه کردن خیلی باهاشون درد و دل کردم _من تنهام من گناه کردم،چادر سرم نکردم ولی پشیمونم😭😭ببخشید ببخشید توی عشق به شما کم گذاشتم نیومدم پیشتون سرمو روی قبر مطهر شون گذاشتم روی قبر گرمشون مثل دستای مادرونه... خدایا🤲🏻این ارامش و ازمن نگیر... شکرت خدا که زنده ام و نفس میکشم می‌خوام زیر سایه خودت باشم...ببخش تموم صحبت هامو کردم و خالی شدم نمیخواستم از اینجا برم چه حالی داشت رفاقت.... رفاقت با خدا... ادامه دارد...🙂 ‹🕌✨› ↫ "🌸🕊"𝐉𝐎𝐈𝐍↴ @Eashagh_reza