پنج شنبه بود. هوا گرگ و میش شده بود انگار از بین کتابای درسیم (زیست) رو بیرون کشیدم. لای کتاب رو که باز کردم چشمم به عکس بزرگی از یک تیکه ماهیچه افتاد.. با دقت نگاهش کردم👀 تصویرش در قاب چشمانم تلو تلو میخورد پر بود از شاهرک های سرخ و سیاه .دریچه داشت. بطن داشت دهلیز داشت.... لرز کردم! نه از هوای سرد و صدای خوف ناک رعدوبرق ها نه... از اینکه دیدم به همه جای بدن راه دارد!! دقیق تر شدم در تصویر... یک نظر کافی نبود برای دریافتن پیچیدگی هایش!! از ذهنم عبور کرد که اگر چیزی درون این ماهیچه پمپاژ شود... تمام بدن را دربر میگیرد،چه ویتامین باشد، چه سم باشد ویا حتی احساس! همه‌ی وجودت رابه لحظه ای دربرمیگیرد... متن زیرش شاخ هایم را در آورد این عضو سالانه۲۰۰۰بار میتپید وبا هر تپش چیز هایی را به سراسر بدن میرساند... شاید خون شاید مواد آلی ویا شاید ... شاید هدفی برای زندگی! با خود گفتم عجب عضوِ عجیبی!! نگاهم کش آمد و تا بالای صفحه رسید زوم شد روی کلمه‌ای عحیب با ادبیاتی عجیب تر: «قلب» ناخود آگاه لبخند زدم:) تازه جوابی برای پرسش این شعر راکه میگوید: عشقت چطور سراسر وجودم است... با اینکه تو حتی نه در منی!! را پیداکردم... دلیلش این است شاعره‌ی جوان: قلب هرآنچه که درونش بریزی پمپاژ میکند.. به سراسر وجودت!! و تو عشق را درونش نهاده ای :) 🖋