✨﷽✨
#یادت_باشد❤
✍
#فصلچهارم
(
#ایامنوروزومشهد)
#قسمتـ62
نوزدهم تیر دوره مشهد تمام شد،حمید با نمره عالی قبول شده بود،همه درس ها یا نوزده شده بود یا بیست.
من هم امتحاناتم را خیلی خوب داده بودم،دوباره کلی وسیله وسوغاتی خریده بود.
مخصوصا یک عطر خوشبو گرفته بود که من هیچ وقت دلم نمی آمد استفاده کنم.
این آخری ها خیلی کم می زدم ،می ترسیدم تمام شود،کوچک ترین چیزی هم که به من می داد دوست داشتم دودستی بچسبم.
اوایل به خودم می گفتم من را چه به عشق!من را چه به عاشقی!من را چه به شیفته شدن!
ولی حالا همه چیز برای من شده حمید! با همه وجود حس می کردم عاشق شده ام.
چند روزی از برگشتش نگذشته بود که حمید مریض شد،فکر میکردم به خاطر شرایط دوره این طور شده باشد.
با هم به درمانگاه پاکروان خیابان حیدری رفتیم.
دکتر برایش سرم نوشته بود،پرستار تا رگش را پیدا کند دو سه بار سوزن زد.
این اولین باری که به کس دیگری سوزن می زدند اما من دردش را حس می کردم،این اولین باری بود که کس دیگری مریض می شد ولی انگار من بد حال شده بودم.
از مسئول ترزیقات اجازه گرفتم تا وقتی که سِرُم تمام بشود کنار حمید بنشینم.
از کیفم قرآن درآوردم،بیشتر از حمید حال من بد شده بود،طاقت درد کشیدنش را نداشتم.
شروع کردم به خواندن قرآن،حمید گفت:
خانوم بلند بخون،معنی رو هم بخون،این دارو ها همه بهانه است،شفای واقعی دست خداست.
#ادامه_دارد...
(پایان
#فصلچهارم،)