✨
﷽✨
#یادت_باشد❤
✍
#فصلششم
( #زندگیمشترک)
#قسمتــ87
طول مسیر به خانمهایی که تا حالا دو کوهه را ندیده بودند گفتم:
_ اینجا مثل باند پرواز میمونه خیلی از شهدا از همین جا از همین ساختمون ها پروازشون رو شروع کردن و نهایتا توی مناطق مختلف به شهادت رسیدن، قدر این چند ساعتی که دو کوهه هستید رو بدونید.
چند دقیقه ای طول نکشید که به حسینیه تخریب رسیدیم. یک جای خلوت بدون هیچ امکانات که ساخته شده بود.
برای خودسازی بچههای گردان تخریب هنوز هم پشت حسینیه قبرهایی که کنده شده بود و بچه های تخریب شب ها داخل آن می خوابیدند و راز و نیاز میکردند دست نخورده باقی مانده بود.
مراسم روایتگری و مداحی که انجام شد دوباره سوار ماشینها شدیم و برگشتیم.
هنوز به محل استراحتم در ساختمان مقداد نرسیده بودم که متوجه شدم موبایلم را داخل حسینیه تخریب جا گذاشتم.
به سمت ورودی جاده حسینیه برگشتم ولی هیچ ماشینی نبود که من را به آنجا برگرداند.
میدانستم اگر حمید یا خانواده تماس بگیرند و من جواب ندهم نگران میشوند چاره ای نبود برای همین با پیاده سمت حسینیه تخریب راه افتادم.
هنوز صد متری از دو کوهه فاصله نگرفته بودم که دیدم یک ماشین با سرعت به سمت حسینیه تخریب میرود ته دلم خوشحال شدم و پیش خودم گفتم:
_ شاید من را تا آنجا برساند.
ماشین که ایستاد دیدم حمید همراه یک سرباز داخل ماشین هستند با تعجب پرسید:
_ خانوم تنهایی کجا داری میری توی این گرما وسط این بیابون.
ماجرا را برایش توضیح دادم و گفتم:
_ مجبورم برم گوشی که جا گذاشتم رو بردارم.
حمید جواب داد:
_ الان که کار عجلهای دارم باید سریع برم کار تو هم که شخصیه نمیشه با ماشین نظامی بری.
این جمله را گفت و بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
اخلاقش را میدانستم سرش هم میرفت از بیت المال برای کار شخصی استفاده نمیکرد.
#ادامه_دارد...
🌐
https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313