✨﷽✨
#یادت_باشد❤️
✍️
#فصلششم
(
#زندگیمشترک)
#قسمتــ ۱۰۱
از دانشگاه که در آمدم با دوستم سوار اتوبوس همگانی شدم که به خانه برگردم ساعت تقریبا سه بعد از ظهر اتوبوس خلوت کرد دوستم از داخل کیفش آلوچه درآورد و تعارف کرد.
من یکی برداشتم و تشکر کردم کمی که کذشت دوستم پرسید:((روزه ای فرزانه؟آلوچه رو نخوردی؟شاید هم خوشت نمیاد؟))گفتم:((نه روزه نیستم این چیزها تنهایی از گلوم پایین نمی ره.
هر چی باشه میندازم تو کیفم می برم خونه با آقامون میخورم))تا گفتم آقامون حمید زنگ زد گفتم:((میگن حلال زاده به داییش می ره تا گفتم آقامون زنگ زد)).
حمید گفت:((من رسیدم خونه منتظرتم ناهار بخوریم بعد برم باشگاه برای تمرین))جواب دادم:((چند دقیقه دیگه می رسم)).
آلوچه به دست زنگ خانه را زدم حمید در را باز کرد تا رسیدم گفتم:((حمید آقا تعجب زود اومدی خونه))گفت:((با دوستم قرار دارم برم خونشون آکواریوم درست کنم).
با حست خاصی این جمله را گفت خیلی به آکواریوم علاقه داشت خودش بلد بود شیشه ها را می گرفت و چسب می زد و آکواریوم درست می کرد ولی من خوشم نمی آمد از جانوران ترس داشتم.
مخصوصا ماهی وقتی دیدم با حسرت این جمله را گفت خیلی ناراحت شدم گفتم:((با این که من خوشم نمیاد ولی هر وقت خونه بزرگ تر رفتیم اون موقع مشکلی نداره.
تو می تونی برای خونه خودمون هم آکواریوم درست کنی)).
تا این را گفتم از ته دل با خوشحالی گفت:((حالا که رضایت دادی برو سمت یخچال چیزی که ببینی حتما خوشحال
میشی!))گفتم:((آب آلبالو؟))گفت:((خودت رو ببین)).
عادت داشت هر وقت با دوستش آبمیوه می خورد حتما یک لیوان هم برای من می خرید مخصوصا آب آلبالو!می دانست من دوست دارم.
#ادامه_دارد...
#ٵݪݪہم_عجݪ_ݪۅݪێڪ_ٵݪفࢪج
#عزادارم_به_نیت_فرج_صاحب_عزا🏴
🌐
https://eitaa.com/Emam_Zamaan_313