📛 داستان شیطانواره 📛
♨ فصل دوم _ ق ۸
🍁 رفتم خونه ملیکا ،
🍁 وارد شدم و در خونشون رو
👈 قفل کردم و گفتم :
🌸 تو این وسط چه کاره بودی؟
🍁 ملیکا با ترس گفت :
🌟 چی میگی نمی فهمم ؟!
🌸 گفتم : توی داستان علی و دخترا و ازدواجشون ،
👈 تو چه کاره بودی ؟
🌸 اصلا چرا اومدی گفتی ؟
🌸 نقش تو این وسط چی بود ؟
🌸 وقتی خدا با این بزرگی ،
👈 داره گناه مردم رو می پوشونه
🌸 تو چکاره بودی که گناه علی و اون دخترای هوس باز رو به من گفتی؟
🍁 ملیکا گفت :
🌟 نه اینجوری نگو
🌟 علی هیچ گناهی نداره
🌟 علی پاکه
🌟 علی هیچ وقت به تو خیانت نکرده
🍁 منم عصبانی شدم و گفتم :
🌸 اسم شوهرم رو به زبونت نیار و گرنه...
🌸 آره حق با توه
🌸 شوهرم پاکه
🌸 اون هیچ وقت به من خیانت نکرد
🌸 هیچ وقت دنبال ناموس مردم نبود
🌸 هیچ وقت دنبال زنای مردم نبود
🌸 این من بودم که زن خوبی براش نبودم
🌸 اون لیاقت بهتر از منو داره
🌸 ولی ملیکا ،
🌸 تو رو به دوستیمون قسم
🌸 بگو تو با شوهر من چه ارتباطی داری؟
🍁 ملیکا سرشو پایین انداخت و گفت :
🌟 نپرس پریسا
🌟 تو روخدا نپرس
🌟 نمی تونم بهت دروغ بگم
🌸 گفتم : تو غلط میکنی دروغ بگی
🌸 همه چیز رو بهم بگو
🌟 گفت : باشه
🌟 حالا که خودت می خوای
🌟 باشه بهت میگم
🌟 ولی تا آخرشو بشنو
🌟 و به اعصابت مسلط باش
🌟 یادته روز اول اومدیم خونتون؟
🌸 گفتم : خوب آره یادمه
🌟 گفت : من همون روز
💫 ( ملیکا کمی مکث می کنه )
🌟 همون لحظه شیفته حجب و حیا و غیرتِ شوهرت شدم
🍁 از حرف ملیکا جا خوردم
🍁 و چشمام از تعجب بازتر شدن
🍁 قبل از اینکه دعواش کنم گفت :
🌟 قرار شد آروم باشی و عصبانی نشی
🍁 سرم و به نشانه رضایت تکون دادم
🍁 اونم ادامه داد :
🌟 شوهرت سر به زیر و خندون بود
🌟 خیلی نگاش کردم
🌟 اما اون اصلا نگام نکرد...