#رمان_مسافر_عاشق❤️
#قسمت_بیستونهم
از رفـتارت شـرمنده میـشوم با اینکہ خـستہ اے اما دلـت نمے خواهد باز هم من ڪار کنم!
* * * * * *
مائده ڪوچولو برادرزاده ات تازه سہ سالگے اش تمام شده...
خیلے بہ تو وابستہ اسـت! مـادرش موهایش را چـترے زده و دو طرف را خرگوشے بستہ است
موهای کـوتاه و بامزه اش بیـشتر از پیش جذابترش ڪرده! پیراهن ڪوتاه و ملوسی هم بہ تنـش کرده...
لباس شیرے رنگ با گل هاے ریز صورتی و بنـفش
ڪفش هاے صدادار و کوچکش را بہ زمین مے کوبـد تا برایـش بوق بزند!!
بغلـش مے ڪنے و بہ آشـپزخانہ پیـش من مے آوریـش
براے آخریـن بار سـوپے کہ پختہ ام را هم میزنم و شعلہ را خامـوش میکنم
بہ پـیشت مے آیم و باهم بہ جمع مهمـان ها می پـیوندیم
چـادر رنگے ام را روے سرم مرتب میکنم و کنارت روے مـبل مینشینم
رو بہ مائده می گویم : سـلام عزیز دلم!خوبے؟
سرش را تڪان میدهد و عروسـک دستـش را آن طرف و این طرف میکند
روے پاهایت می نشـانے اش و گوشہ ے گوشش را می بوسے و میـگویی : بلدی شـعر بخونے؟
سـرش را بالا و پایین میڪند
_آفــــــــرین...چندتا؟
انگشـت های ریز و کوچکش را باز میکند و با ناز بچہ گانہ اش میگوید : ده تا بلدم!
مـهمان ها از شیرینے اش سر سوق مے آیند و هـر ڪدام بہ نحــوے تشـویقش میکنند
بہ چهره ے زیبایش نگاه میکنم...کمے هم بہ تو شباهـت دارد!
با لبـخند دسـتش را میگـیرم و میگـویم : حالا بـخون ببینیم...
همہ سکوت میکنند او هم با همان لحن شیرینش میخـواند : یہ توپ دالم قیلقیلیہ...سخ و سیفیـد و آبیہ...میزنم زمـین اَوا میـره...
وقتے شعرش را تمـام میکند براش دسـت میزنیم و او از خجــالت در آغوشـت جمع میـشود!
تو هم آنـقدر ذوق میکنے و فــشارش میدهے کہ جـیغش در میاید!!
حـــسودے ام مــیشود...در دلم میگـویم اصـلا اگـر با برادر زاده ات اینگونہ اے حتمـا بعد از بہ دنیا آمدن زینـب یا علے اڪبر کوچکمـان دیگر بہ من نگاه هم نمیکنے...
از فکر احمقانہ ام خنده ام میگیرد و میگویم : مگر میـشود کسی کہ اینقدر محبـت و احترام را آموختہ همسرش را از یاد ببرد؟!!!
واقعا میـــشــود...؟!
نویسنده: مـریــــــــم یـونـســــــی
ادامه دارد......