رمان_مسافر_عاشق❤️
رمان_پنـجاهویک ودو
کولہ ات را کہ آماده میکنم با کمک خودت آن را تا دم در میگذاریم
شـوخے هایـت از همـیشہ بیشـتر میشود میخواهے تمام سعیت را کنی تا مرا بخـندانی...
لبخند کوتاهی برای دلخوشی ات میزنم و دوباره در افکارم فـرو میروم
همـراه با مـن وسایل خانہ را جا بہ جا میکنے...کہ ناگهان...
_محــــمد...محمــد جان...
در حال شسـتن ظرف ها بودی شیرآب را میبـندی و جـواب میدهی: جانم؟
_بیا گوشیت زنگ میخوره...
دستکـشت را در می آوری و همانطـور کہ بہ من نـزدیک میشوی میگویی : کیہ؟
بہ صـفحہ نگاه میکنم و با تردید میگویم : نمیدونم نوشتہ...آقا...سیدے...
رنگت میپرد و بہ صـورتم زل میزنے تلفنـت را بہ دستت میدهم بعد از چنـد ثانیہ جواب میدهے : الو؟سلام حاجے...
_ ...
_الحمـداللہ...خانوادم خوبـن...شما چطورے؟
_ ...
_خداروشکــر
_ ...
_جـانم بفرماییـد...؟
_...
بہ من نگاهے میکنے و همـچنان بہ گوشے تلفـنت گوش میدهے...آب دهانم را قورت میدهم و با دلهـره منتـظر خبرت میشـوم
_آهــا...باشہ...
_...
_نہ حاجے همہ چے حلہ...
_...
_باشہ...باشہ...فعلا یاعلے...!
تلفـن را قـطع میکنے و بہ ساعت نگاهے می اندازے
بہ چهره ات نگاه میکنم...از حالت نگاهم متوجہ سوالم میشـوی اما لبخندے میزنے و دوباره سراغ ظرف شستنـت میروی
بہ دنبالت می آیم و میپـرسم : چیشـد؟چـی گفت؟
_هیـچے...میگم حالا
_ساعت رفتنـتو گفت؟
_مـریم جان بزار ظرفارو بشـورم...
گوشی ات را از روی میز بر میدارم و میگویم : آقای سیدی مگه فرماندتون نیست؟
جـواب نمیدهے
داخـل آشپزخانہ میشوم و دستت را میکشم و میگویم : یہ دیقہ ول کن اینـو...
نگاهم میکنی و با آرامش شیرآب را میبندی و آستیـنت را پایین میکشی و روی صندلی ناهارخورے مینشینی...با تبعیت از کارت من هم روی صندلے مینشینم و منتـظر جوابت میشوم
دوباره میـپرسم : چیشـد؟بگـو؟
_مــریم جان...
بہ چشـمانت زل میزنم ادامہ میدهے : مـن باید ساعـت دو فرودگاه باشم
رنگم میپرد و جواب میدهم : کـ...کـے؟
_امـشب...
تـپش هاے قلبـم رفتہ رفتہ زیاد میشود بہ نقطہ اے زل میزنم و بہ این فکـر میکنم کہ از الان تا وقت رفـتنت چطـور میـگذرد...چہ کار کنم...!؟
از جـایت بلند میـشوی و بالاے سرم مے ایسـتی...
همـیشہ تعـاریفـت از سوریہ طوری بود کہ انگار تمـام فرقش با اینـجا فـقط بہ درخت هاے نخلش است!
امـا...
بوسہ اے روی سرم می زنی و خم میـشوے و میگویی : قوے باش! میـرم و برمیگـردم...