💜داستان واقعی و آموزنده تحت عنوان👇
#نامادری
قسمت_هشتم
روز13 اسفندبود که خاکسپاری⚰ مادرم تمام شد ،،
رفتو امدمن به خونه مادرم بیشترشده بود یا منو خواهرم اونجا بودیم یا شوهرمادرم همراه بچها خونه ما ،
واقعا سخت بود نبود زنی ،توخونه ای که 4تا مرد زندگی میکردن ،
بعدازگذشت چندماهی ازفوت مادرم همگی خونه ماجمع بودن که شوهرمادرم جریان اینکه میخواد ازدواج کند💍 واین وضع نبودن زن توی خونه باعث سردرگمی اونو بچها شده همه رو غافلگیر کرد خیلی سخت بود پذیرفتن این موضوع ،،ولی هرگزهیچ کدوم اعتراض نکردیم ،،
چندهفته قرارامدن اون خانم 👩به خانه مادرم قعطی شد ومن وخواهرم خودمونو برای اون روزآماده کردیم ،،اون خانم دخترروستایی بود ولی سن بالا که باشوهرمادرم تنهایی اومدن،،
ناگفته نمانداون خانم ازشهردیگه اومده بود اون شب بعد شام من برادرهایم👱🏻♀ رو به خونه خودمون اوردم وچندروزی پیش خودم موندن که شوهرمادر پیغام دادبه خونه برگردن ،،برادرهام بچهای خیلی خوب وباادبی بودن 🙎♂🙎♂
سربازی برادربزرگم رسیده بود وباید عازم خدمت میشد که واقعانبود مادرم براش سخت بود اون خیلی وابسطه مادرم بود روزگارسختی رو گذروندیم وگذشت تا سربازی برادرم تموم شد ،،
وهرسه هم تحصیل میکردن💼 هم سرکارمیرفتن که خدارو شکر تو کارو زندگی موفق شدن والان هرسه مغازه دارن تو بهترین جای شهر وباکسب درامدخوب مشغول کارشدن
واما ازپدرم که سالی یکی دوبار رفتن من به اونجا بودیکی روز پدر وبعدی سال نو
که پسربزرگش به من پیغام داد که حق رفتن به اونجا رو ندارم درصورتی که من اونارو دوست داشتم درهمان زمان پدرم صاحب دختری دیگه شد ولی من اونو تا 7سالگی ندیدم
واما اختلافات پدرم با پسراش ونامادریم که ازپدرم میخواستن تمام دارایشو که خیلی هم نبود به اسم پسراش بکنه که بعدازفوت پدرم ارثی💰 به من تعلق نگیرد پدرم شدیدامخالفت میکرد ولی اونا بزرگ شده بودن ومیتونستن پدرم رو اذیت کنن
حالا شاهین👩👦 پسرم 12سال داشت و خداوند پسردیگه ای به من داد شهاب کوچلو که دوباره گرمی خاصی به زندگی ما داد ،،
ناگفته نماند خانمی که جای مادرم اومده بود پسری به دنیا اورد👶 وسال بعد هم ی پسر دیگه که با شهاب پسرکوچیک خودم هم بازی شده بودن من وخواهرم برای خواستگاری برادرام شدید تلاش میکردیم وتوکل به خدا با فاصله بین یکسال برای هرسه دخترای خوبی پیدا کردیم😍
وهرکدوم سراغ زندگی خودشون رفتن وزندگی خوبی رو شروع کردن
💜 ادامه دارد⬅️⬅️