✨پسری به دنبال گمشده ها✨
فردای روزی که سهیل و ارشیا آماده می شدند که به تشیع بابا یاشار بروند پدر سایه در مغازه را زد و سهیل در را برایش باز کرد وقتی داخل شد خیلی عصبانی بود. روبه ارشیا و سهیل کرد گفت:
_هردوتاتون گمشین بیرون تا با لگد بیرونتون نکردم...😤😡
یقه ارشیا را گرفت و با عصبانیت گفت:
_اگه یه باره دیگه جلوی خونومون ببینمت بلایی سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنن... 😡
پدر سایه بچه ها را هل داد و از مغازه بیرون کرد و اجازه هیچ گونه حرفی به آنها را نداد.😒😔
دوباره سهیل و ارشیابا ناراحای و دلی مملواز غم به غارشان برگشتند.
۱۰ روزی میشد که دیگر طاقت ارشیا به سر آمد و مدام بی تابی میکرد...😭😔
ارشیا با زحمت سهیل را راضی کرد که به خانه پدر سایه بروند...
آنها پشت دیواری پنهان شدند اما در کمال تعجب دیدند فردی غریبه از خانه خارج شد سریع خودشان را به آن فرد رساندند و گفتند:
_ببخشید آقا مگه منزل آقای گل نام نیست اینجا؟!!!😟😕
+ نه. آقای گل نام این خونه رو به من فروختن😧
_نمیدونید کجا رفتن؟😟
+نه 😢
به ناچار به سمت مغازه امیدشان رفتند اما دیدند که دربرسر مغازه نوشته شده است :مغازه فروخته شده و به زودی در این مکان کله پزی افتتاح میگردد.
امیدشان نا امید شده بود😭😭😭
***
سهیل و ارشیابا سهی بسیارو دلداری یکدیگر امید خود را به دست اوردند.
انها نمیتوانستند نا امید باشندچون هنوز ابتدای کار بودند.
آنها دوباره با چوب ها اسباب بازی می ساختند وبه مغازه ها می بردند و هفته ایی یکبار هم دست فروشی میکردند...
سهیل، پی به دل بی تاب ارشیا برده بود و دوست نداشت ارشیا را ناراحت ببیند او هر کاری میکرد تا او را خوشحال کند.☺
یکی از پنجشنبه ها به دارالرحمه رفتند و قبور شهدا را زیارت کردند کاش می دانستند قبر بابا یاشار کدام سمت است!😔
پدر سایه اصلا اجازه نداد انها به تشیع جنازه بیایند...😭
انها در همان دارالرحمه با چشمانی خیس با روح بابایاشاربسیار درد و دل و شکایت کردند...