🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸🌻🌸
📖
#رمان پسری به دنبال گمشده ها
قسمت٢۴
بهار امسال زود امد و درختان شکوفه میکند
شاید هم میخواهد عاشقان را غافل گیر کند
سهیل و ارشیا به بازار رفتند و لباس نو خریدند، کل دارایی شان را حساب کردن سه ماهه دیگر پولشان تمام تمام می شد...
چهارشنبه آخر سال را آتشی برپا کردن و سیب زمینی هایی که از قبل خریده بودند را زیر ذغال ها گذاشتن... به که چه قدر سیب زمینی آتشی می چسبد... دور اتش خاطرات گذشته شان زنده شد... خاطرات با بابا یاشار و سیلی که روز اول سایه به ارشیا زده بود...
روز تحویل سال سهیل رادیو خود را روشن و موج را روی فارس تنظیم کرد. دقایقی بعد گوینده رادیو سال جدید را تبریک گفت سهیل و ارشیا روی هم را بوسیدند...
آماده شدن که بیرون بروند و گردشی در شهر بزنند. سعی میکردن زیاد خرج نکنند چون پولشان زیاد نبود. تصمیم گرفتن مقداری اسباب بازی درست کنند و در ورودی شهر شیراز که مسافران وارد شهر می شوند بفروشند...
در یکی از روز های بهاری سهیل و ارشیا از غار خود بیرون آمدن و تصمیم به پیاده روی و گردش داشتند در راه صدای جیغ دختری را می شنیدند هرچه نزدیک تر می شدند صدای جیغ و کمک هم بیشتر می شد ناگهان دیدن دو پسر به زور دختری را کشان کشان به طرف کوه می برند. سهیل و ارشیا به سمت پسر ها حمله ور شدند کتک کاری بالا گرفت یکی از پسر ها چاقو دراورد و خواست به پهلوی سهیل بزند که ارشیا تا این صحنه را دید به فریاد خود سهیل را متوجه کرد سهیل خودش را عقب کشید و سنگی برداشت و به پای آن پسر پرتاب کرد...
سهیل و ارشیا پسر ها را روی زمین خوابانده بودن و از پشت دستشان را گرفته بودن سهیل به آن دختر گفت:
_ تو هم تنهایی هرجا نرو اینو همیشه بفهم زود برو ازین جا دور شو تا ما اینا رو گرفتیم
ان دختر با سرعت ازانجا دور شد
سهیل و ارشیا هم ان پسر ها را ول کردن و گفتن:
_خجالت بکشید اگه یکی با خواهر خودتون اینکار رو کنه چیکار میکنی....