✨پسری به دنبال گمشده ها✨ قسمت٢۶ ارشیا دوان دوان خودش را به بیمارستان نمازی رساند دل تو دل ارشیا نبود خدا می داند چه قدر در راه دعا کرد که اتفاق بدی برای سهیل نیفتاده باشد. _خانم من میخوام برم پیش داداشم +الان نمیشه آقا پسر _ای بابا چرا اذیت میکنی خانم دکتر که از انجا رد می شد وقتی اصرار ارشیا را دید به پرستار گفت که اجازه دهد ارشیا به دیدت سهیل برود. ارشیا تا وارد اطاق شد دست و پای سهیل را غرق بوسه کرد. سهیل از خواب بیدار شد و ارشیا را که دید هر دو در آغوش هم های های گریستن: _اومدی ارشیا؟ خیلی دلم برات تنگ شده بود +اره داداشم من که مردم و زنده شدم کجا بودی تو؟ خیلی درد داری... ...پرستار ها از علاقه این برادر ها به وجد آمده بودند این رفتار خیلی برایشان تحسین برانگیز بود. آن شب ارشیا کنار سهیل ماند پرستار تختی برای ارشیا اورد. خدا را شکر سهیل جراحت زیادی برنداشته بود از تصادف فقط دست راستش کبود و سرش مقداری زخم شده بود. فردای آن روز پزشک بالای سر سهیل آمد و بعد از معاینه گفت که هیچ مشکلی نیست و مرخص هستند. گویا راننده ایی که به سهیل صدمه زده بود فرار کرده. ارشیا کارهای ترخیص را انجام داد و آژانس گرفت و به همراه سهیل به غارشان برگشتند. بعد از چند روز استراحت سهیل حالش خوبِ خوب شد. *** زمانی که سهیل و ارشیا رفته بودند کارنامه خود را بگیرند به قصد تجدید خاطره خواستند از کنار مغازه بابا یاشار رد بشوند با تعجب دیدند که در مغازه باز است آرام آرام داخل رفتند و با دیدن پدر سایه بیش از پیش تعجب کردن هر دو سریع فرار کردن پدر سایه هم پشت سرشان می دوید و آنها را صدا میزد: _ارشیا پسرم سهیل جان پسرم وایسید. من حالم زیاد خوب نیست نفسم گرفت وایسید سهیل و ارشیا ایستادند اما هنوز هم می ترسیدند که شاید نقشه است و میخواد کتکشان بزند. _بچه ها نترسید به خدا کارتون ندارم😔 منو حلال کنید من خیلی بد کردم در حق شما دوتا حال حمید(پدر سایه) بد شد سهیل و ارشیا زیر بغلش را گرفتند و کمک کردن و به مغازه اوردن... بعد از انکه حالش بهتر شد گفت: _بعد از اینکه من شما رو بیرون کردم زندگیم خراب شد نشاط از زندگیم رفت خانومم مریض شده سایه باهام قهر کرده شده پوست استخون خدا رو شکر که شما رو دیدم امروز من چن وقتی هست که میام در مغازه رو باز میکنم که شاید شما بیایید ببینمتون ارشیا خیلی ناراحت بود و تا شنید سایه پوست استخوان شده بیشتر ناراحت شد سهیل گفت: _ما اومدیم در خونتون گفتن خونه رو فروختین بعد اومدیم مغازه دیدم روی پارچه نوشتن این مغازه میشه کله پزی... _شرمندم به خدا بچه ها اره خونه رو فروختم اما مغازه یادگار بابام بود برای اینکه شما نیایید مجبور شدم بنویسم اینجا میشه کله پزی ببخشید منو😔 من خیلی بهتون بد کردم خیلی مغرور بودم