رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 40
با تکان سر برای دادن اطمینان به آقا پرویز قدم تند کرد و با چشم اشاره کرد که دنبالش بروم.
نگاهی به اطراف کردم، فقط تعداد کمی از میهمان ها آمده بودند. باغ پردرخت و زیبا با میز و صندلی های آبی رنگ مزین شده بود.
کمی که از درب باغ دور شدیم و از میان چراغ های پایه بلند گذشتیم، کنار درخت تنومندی ایستاد.
عسل چشم هایش نگران و کلافه بود. واقعا دلیل این همه نگرانی را نمی فهمیدم!
-عسل...
-فرهاد کلافه ام کردی. حرفت رو بزن.
-حس خوبی ندارم.
بی اختیار قدمی سمتش برداشتم.
-نگران چی هستی؟
دستی به صورتش کشید.
-هیچی. ولش کن. از جلوی چشم هام دور نشو...لطفا!
سر به زیر شدم. کاش می توانستم دست هایم را دور کمر مردانه اش حلقه کنم، سرم را روی سینه ی ستبرش بگذارم و زمزمه کنم 《من دوستت دارم فرهاد نگران هیچ چیز نباش... شاید هیچ وقت با تو ما نشوم اما خیالت راحت هیچ مردی را لایق جایگاه تو در قلبم نخواهم دید...》.
باید آرامش می کردم. قلبم زبان نفرین باز کرده بود! از سوزش، هر چه ناسزا و نفرین در چنته داشت نثار زبانم می کرد که در حلقم نمی چرخید.
-عسل؟
نگاهم تنه ای به اراده ام زد و خودش را بالا کشید و منتظر به چشم های فرهاد خیره ماند.
انتظار نگاه او بیشتر بود.
اخم ریزی کردم.
- باشه.
لبخندی از رضایت روی لب هایش نشست. چشم غره ام برای ظاهر سازی بود!
-میرم پیش همکارهام.
با تکان سر تایید کرد. دیگر نایستادم و با احتیاط به خاطر کفش های پاشنه بلندم به سمت سالن واقع در قسمت غربی باغ حرکت کردم.
خدارا شکر که راحله و دیگر همکارها بودند وگر نه تا اتمام مراسم باید تک و تنها گوشه ای می نشستم و در آخر با سردرد شدید ناشی از تنهایی و گوش سپردن به موسیقی تند و کرکننده راهی خانه می شدم.
اهل رقص نبودم. اصلا نمی دانم بلد هستم یا نه؟! از نا آگاهی ام نسبت به استعداد هایم خنده ام گرفت.
راحله و فریده را دیدم. دستی تکانشان دادم و به سمتشان رفتم. تا به میزشان برسم به هر آشنایی که دیدم خوشامد گفتم.
با ذوق بلند شدند. طبق معمول بیتا سلام فراموشش شد.
-وای عسل چقدر تو فامیلتون پسر خوش تیپ دارید! بابا ترشیدیم دریاب خو.
باتاسف نگاهش کردم ولی نتوانستم لب هایم را ثابت نگه دارم و خنده ام حرف نگاهم را به فنا داد.
- همه پیش کش.
با راحله و شیوا و سارا هم که به حرف بیتا خنده اشان گرفته بود دیدو بوسی کردم.
بر خلاف نگرانی های فرهاد، بردیا جز سلام و احوال پرسی برخورد دیگری بوجود نیاورد و بی خیال مشغول صحبت با چند مرد در گوشه ی دیگری از سالن شد.
این دل پر اضطرابم را راضی کرد.
با ورود عروس و داماد همه از جای بلند شدند و صدای دست زدن ها و کل کشیدن ها به هوا رفت.
در آن لباس و با آن آرایش، در کنار مجید فوق العاده شده بود. لبخندی زدم و از صمیم قلب برایشان آرزوی خوشبختی کرد.
راحله: خیلی بیشعوری من چیم از مریم کمتر بود!؟ کوفتش بشه چه نازه دوماد. وژدانا یکی رو برا من امشب بیار.
خنده ام گرفت.
-ماشالا خودت هم روش و داری هم زبونش رو. حق انتخاب با خودت بسم الله.
سارا با شیطنت شاهین پسر عمه ی بابا را که به سمت میزی در نزدیکی ما می آمد نشان داد.
-این گوی و این میدان.
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🍃🌸🍃