‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 41 صدای خنده مان به خاطر تشبیه و حرکات نمایشی اش به هوا رفت. بچه ها تمام مدت یا به رقص مشغول بودند یا به لودگی و خنده... برای من که بد نبود، سرگرمی خوبی بودند و مراسم خیلی زود گذشت. داشتیم به مسخره بازی های راحله می خندیدیم که فرهاد نزدیکمان شد. راحله به مزاح آب از لب هایش آویزان کرد. -پسرعمه ات خوشگله ها ولی عنقه. دو دفه خواستم بهش پیشنهاد رقص بدم ترسیدم. لبخندی به شناخت دقیقش از فرهاد در برخورد با جنس ظریف زدم و نگاهم را به فرهاد دادم. قبلا سلام و خوش آمد گفته بود. فقط با متانت معذرت خواهی ای کرد و رو به من با اشاره به بیرون از سالن گفت: عسل جان یه لحظه... نگران شدم. نگاه به زور آرام شده ی فرهاد را بهتر از خودش می شناختم. بلند شدم. ببخشیدی برای بچه ها زیر لب زمزمه کردم و همراه فرهاد از بین جمعیت رقصنده از سالن خارج شدیم. باغ نسبت به سالن خلوت تر بود. گوشه ای توقف کرد. -چیزی شده فرهاد. -نه ...نه... فقط یه جوری همه رو بپیچون بمون با ماشین من بریم. -یه چیزی شده نمیگی! دستی به صورتش کشید -می گم. بمون فقط. با تکان سر در حالی که دلم مثل سیرو سرکه به جوش افتاده بود و به روی خود نمی آوردم، باشه ی تایید را دادم. هیچ کس علاقه ای هم به همراهی من نداشت. خیلی راحت و بی درد سر از بابا اجازه گرفتم و سوار ماشین فرهاد شدم. در شیشه ی ماشین عروس خم شده بود و با مجید صحبت می کرد. حدسم برنامه ریزی خیابان گردی بود. برای مریم دستی تکان دادم که با لبخند ملیحش جواب داد و نا محسوس بوسه ای فرستاد. بعد از کمی صحبت با کیان امد و سوار شد. دنده عقب گرفت و از پارکینگ خارج شد. به دنبال ما بقیه ی ماشین ها هم بوق زنان راه افتادند. مجید جلو افتاد. سرو صدا ها آزارم می داد. بیشتر راغب بودم تا بفهمم چه چیزی باعث رنجش و عصبانیت فرهاد شده! مشغول فرمان دادن حین رانندگی به کیان بود. می خواستند سد معبر کنند و پای کوبی آخر را انجام دهند. صدای کرکننده ی آهنگ شاد و بی معنا را کم کردم. -فرهاد؟ سرش را داخل آورد. -جان؟ -بسه دیگه، شیشه رو بده بالا. ابروانش گره خورد و شیشه را بالا داد و پخش را کاملا قطع کرد. متوجه کلافگی ام شد. -بزار رقص خیابون رو هم برن بعد می پیچونمشون. بی حوصله سری تکان دادم. -اگه اصرارت نبود الان مجبور به تحمل این سروصداها نبودم و یک راست می رفتم خونه! از زهر کلامم رنجید ولی حرفی نزد. نگاهم روی رقص مردانه و زیبای فرهاد خیره بود. چقدر مجید را دوست داشت که با این اعصاب داغان باز برایش سنگ تمام می گذاشت... به نظرم آمد آن قدر ها هم کار بیهوده ای نیست! شاید روزی برای یادگیری اش اقدام می کردم. البته بعد از رسیدن به جواب های سوال های مبهم ذهنم... آهی کشیدم و از صمیم دل آرزو کردم جواب ها دل و دماغی برایم بگذارند که بخواهم به این کارها برسم... بالاخره مراسم عروس کشان تمام شد... ماشین ها سمت خانه سر کج کردند ولی فرهاد با سرعت در یک پیچ همه را پیچاند. فلش را بیرون کشید و روی داشبورد پرتاب کرد. کراواتش را کشید و کاملا باز کرد. در حال انفجار بود. زیادی برای مجید مایه گذاشته بود و خودداری کرده بود! مشتی روی فرمان کوبید. به خود جراتی دادم. -فرهاد چیزی شده؟ -تو به بردیا علاقه داری؟ از سوال ناگهانی و پر حرصش شوکه شدم. -چی میگی تو؟ منظورت چیه؟ - جواب منو بده. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد........ 🍃🌸🍃