رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 46
-فرهاد آزادت گذاشته که خودت برای زندگیت تصمیم بگیری. میگه چند سال با قلدری از بردیا دورت کرده و ممکنه از ترسش جواب رد بدی نه از بی علاقگی! حرفهایی که بهت زده، حرف دلش نبوده حرف عقلش بوده عسل. دلگیر نباش.
آب دهانم را فرو خوردم و زمزمه کردم:
-دلگیر نیستم.
به جلو خم و به صورتم دقیق شد.
-ببخش که اینقدر صریح میگم ولی مجبورم.
منتظر نگاهش کردم.
-می دونم که تو هم دوستش داری. عسل لج نکنی با فرهاد امشب جواب مثبت به بردیا بدی ها!
لبخند کجی روی لب هایم نشست. تا اینقدر من را بچه و لجباز می دید؟!
دستی روی چونه اش کشید و با حالت فکر لب زد:
-فقط دلیل دوری کردن هات از فرهاد رو نمی فهمم!
می دانست دیگر، انکارم توهین به شعورش بود.
-نپرس مجید.
عقب رفت و به صندلیاش تکیه زد.
-فرهاد دیگه اون فرهاد سابق نیست. داره داغون میشه عسل. خودخواه نباش. بگو چی تو سرته قول میدم باهم حلش می کنیم.
یعنی میتوانست حل کند؟ مگر خبر داشت؟!
نگاهم سمت میز مقابلم کشیده شد، چقدر بلند می خندیدند و تمرکزم را به هم می ریختند، مجید هم نیم نگاهی از روی شانه انداخت و بی توجه به خنده های دختر و پسر بی ملاحظه گفت: گوشت با منه عسل؟
کلافه دستم را روی پیشانی ام کشیدم. کابوس هایم در ذهن پریشانم رژه گرفته بودند و به تقلای دانستن علتشان افتاده بودم. شاید مجید می دانست و طبق قولی که چند لحظه پیش داد کمکم می کرد...
-چند شبه خواب می بینم یه قبر باز رو دارم از پشت یه درخت نگاه می کنم؛ این خاطره ایه که همیشه تو ذهنم هست، تنها خاطره ای که از مامان به خاطر میارم. بعد از اونم مردی رو می بینم که داره مدام خاک داخل اون قبر خوفناک میریزه و اون لحظه گوشم از صدای زنی که از داخل قبر اسمم رو صدا میزنه پر میشه و با جیغ از خواب می پرم.
متعجب و ناباور نگاهم می کرد. چند لحظه طول کشید تا خودش را پیدا کند.
-این یه خوابه فقط. براش دعا بخون. به آرامش می رسه.
-مجید تو می دونی مامانم چرا فوت کرد؟
لبی تر کرد و ابرو بالا انداخت.
-تا جایی که من می دونم تصادف کرده. چه طور؟
سرمـدر در دستانم می گیرم.
- هیچی یادم نمیاد ازش.
-بچه بودی خب.
سر به زدر و مغموم لب زدم:
-شاید.
-چرا این خواب رو تعریف کردی؟
خبر نداشت، از هیچ چیز خبر نداشت.
-یهو یادم اومد.
پیش خدمت سفارش هایمان را آورد. میلی به نوشیدن نداشتم. از روی ادب برداشتم و کمی مزه مزه اش کردم.
-نگفتی؟
-نپرس مجید.
-به فرهاد مربوطه؟
-نه به هیچکس مربوط نیست. مشکل از خودمه.
باز سر به زیر شدم اما این بار برای اینکه اشک حلقه زده در چشم هایم را نبیند و پاپیچ تر از آن نشود. بلند شدم و کیفم را با کشیدن دسته ی کوتاهش، روی دست انداختم. صدایم زد.
-عسل؟!
-مرسی بابت قهوه.
نایستادم تا نگاه درمانده و دلگیرش را تماشاگر نباشم و از کافی شاپ بیرون زدم. وجود کفش های جفت شده در جاکفشی جلوی در نشان از حضور مهمان در خانه بود. دلگیر از این بازیها کلید را در قفل چرخاندم و نگاه شماتت بارم را که به جای مهمانان به کفش هایشان دوخته شده بود، گرفتم و داخل رفتم. در بدو ورودم نگاهم به دسته گل بزرگ روی اپن آشپزخانه افتاد و دلم بیش تر از پیش گرفت. بردیا را اینطور نشناخته بودم!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد......
🍃🌸🍃