‍ رمان به_تلخی_شیرین قسمت 82 اهالی خانه که شامل پسر ها و دیگر عروس های عمو بودند یکی پس از دیگری داخل اتاق بزرگ شدند و دید و بوسی ها انجام شد. همگی با کمک هم سفره را پهن کردند و دور هم ناهار را خوردیم، با اینکه در کنارشان احساس رضایت قلبی می کردم ولی کمی معذب بودم دختر زود جوشی نبودم و حضور فرهاد دلگرمم می کرد، بعد از صرف ناهار با اصرار و راهنمایی سادات برای استراحت به اتاق کوچکی در طبقه ی دوم ساختمان رفتیم. فرهاد خسته بود تمام شب را رانندگی کرده و چشم هایش از بی خوابی سرخ و بی حال شده بود. کنار پنجره نشستم و به منظره خانه های روستایی نگاه کردم از ذهنم گذشت که نخل ها چه خوش قامت و استوار میان خانه ها قدعلم کرده اند. حیف از آنهایشان که بی سربودند! نگاه گرفتم و به فرهاد که در حال درآوردن کتش بود گفتم: یکم بخواب فرهاد چشمات سرخ شده از بی خوابی. روی زمین دراز کشید. -آره، دارم میمیرم. چشم هایش را بست. سرش روی فرش بود. در دور اتاق چشم چرخاندم، گوشه ی دیوار چند متکا روی هم چیده شده بود، بلند شدم و یکی را برداشتم، بالای سرش روی زانو نشستم. - فرهاد؟ بدون اینکه چشم باز کند با صدای تحلیل رفته ای که نشان از خستگی اش بود گفت: جانم؟ - سرت و بلند کن متکا بذارم برات. لبخند روی لبش نشست و چشم هایش نیمه باز شد. متکا را زیر سرش هل دادم، سرش را بلند کرد و جا گیر شد. - ممنون. بلند شدم و گوشه ای از اتاق نشستم تا راحت بخوابد. خسته راه بودم که خیلی زود با وجود تمام فکر و خیال هایم خوابم برد. جایمان زیادی راحت بود که تا غروب خوابیدیم! دستی به مانتو ام کشیدم تا چروک هایش باز شود و روسری ام را مرتب کردم و همراه فرهاد که آستین پیراهنش را تا آرنج تا زده بود و قصد پوشیدن کت تکش را نداشت از پله های باریک به طبقه اول رفتیم. از این که اینقدر خوابمان طولانی شده بود کمی معذب بودم. حاج محمد جواد با ویلچر داخل حیاط بود، روز بخیری گفت و پیشنهاد گردش در کوچه های روستا و نخلستان را داد هنوز هوا کاملا تاریک نشده بود ولی محمد باقر فانوس خاموشی به دستم داد و یکی هم دست عمو و ویلچر را به حرکت انداخت. کم نبودند خانه های ویران و نیمه ویرانی که حالا با غم سنگین تری نظاره گرشان بودم! عمو از ساکنان آن خانه ها برایمان حرف می‌زد و دلم به درد می آمد... هوا دیگر تاریک شده بود و چراغ های سوار بر تیر برق روشن شده بودند ولی باز کوچه ها تاریک بودند. اعصابم زیادی ضعیف شده بود که حضور بعثی ها را در لابه‌لای کوچه‌ها حس می‌کردم... کاش شیشه ی قرص هایم را گم نکرده بودم احساس می‌کردم نیاز شدید به خوردن شان دارم. کمی خودم را به فرهاد نزدیک‌تر کردم، نگاهش سمتم برگشت و رشته ی کلام از دستش خارج شد؛ محمدباقر متوجه موقعیت شد و بی خیال ادامه ی حرف فرهاد کمی به چرخ ویلچر عمو سرعت داد و فاصله گرفت! نگاهم را با شرمندگی از حرکتش گرفتم. - چی شده عزیزم، خوبی؟ خجالت می کشیدم بگویم از ترسم است که چسبیده به او راه می روم... با گفتن 《نترس》 کارم را راحت کرد و زبانم به کار افتاد. - همه ش صحنه های جنگی که حضور نداشتم توش ولی خیلی فیلم ها راجع بهش دیدم میاد تو نظرم و حس می کنم پشت در و دیوارهای این خونه ها پر از دشمنه! - اینجا امنه امنه. این چند وقته خیلی تو فشار بودی و اعصابت ضعیف شده، به زودی تموم میشه این ماجراها. سعی کن آروم باشی. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺