رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 83
سری برای تأیید تکان دادم. دستم را در دستش گرفت، امنیت به وجودم بازگشت، پا تند کردیم و به عمو و محمدباقر رسیدیم، جلوی خانه ای که کم از اولین ویرانه ای که در بدو ورودمان به روستا دیدیم نداشت، ایستاد.
محمد باقر فانوس ها را با فندکش روشن کرد. درب کوچک اهنی را هل داد و فانوس را بالا گرفت.
- اینجا خونه ی عمو اردلانه.
قلبم فشرده شد و بغض چنگ گلویم... این خانه، مکان زندگی مادرم بوده!
دستم را از دست فرهاد جدا کردم و بی اختیار با پاهای لرزانم قدم داخل حیاط تاریک گذاشتم.
همگی به دنبالم داخل آمدند. فانوس ها کمی فضا را روشن کرد. تصویر حبه ی شش ساله که در این حیاط کوچک بازی می کرده، جلوی چشم هایم نقش بست و ندایی که از ترس بعثی ها پشت درهای بسته ی این خانه به انتظار بازگشت همسرش و آوردن خبر پیروزی علیه دشمن نشسته بود... به وضوح صدای تیر اندازی و میدان جنگ در گوشم پیچید...
معده ام می سوخت، از ظهر درد میکرد و حالا دیگر به اوج رسیده بود. دستم که روی معده ام نشست، فرهاد سریع به طرفم پا تند کرد.
-خوبی عزیزم؟
سری تکان دادم. دستم را گرفت و سمت در کشید و رو به عمو و محمدباقر گفت: بریم لطفاً!
به پشت سرم نگاه کردم و تصویر خانه ی کوچک و ویران شده را در ذهنم حک کردم!
کمی که از خانه دور شدیم به خودم مسلط شدم ولی از غمم ذرهای کم نشد، فقط ظاهرم را تا حدودی آرام تر کردم و صبوری در پیش گرفتم.
-عمو؟
-جان عمو؟
نگاهم را از خانه ی ویران دیگری گرفتم و به عمومحمدجواد دادم.
- بعد از این همه سال چرا هنوز این خونه ها تعمیر نشدن؟ به خدا حالم بد و قلبم درد میگیره وقتی نگاهشون می کنم. شما چه جور تو اینجا بین این خونه ها زندگی می کنید؟!
آهی کشید و اشاره ای به خانه کرد
- ما با نگاه کردن به این خونه ها یادمون میاد که چه جور با چنگ و دندون شهرمون رو از دست دشمن پس گرفتیم... آدمای این خونه ها جانشان رو دادند تا ما الان این جوری راحت و تو امنیت روزامون رو بگذرونیم... تو جای ترکش می بینی ما رد غیرت! تو ویرانیِ این خشتها رو می بینی، ما آبادی مملکت! تو جای خالی آدم های این خونه ها رو می بینی، ما هدفشون برای رفتن...
راست می گفت من و من ها ظاهر قضیه را می دیدیم و حاج جواد و حاج جواد ها عمق و باطنش را...
تمام مسیر برگشت را به حرف های پر عمق و ریشه ی عمو فکر کردم.
داخل خانه بساط شب نشینی و دور همی جمع خانواده به پا بود، شب به یاد ماندنی ای شد، آن شب عمو تصنیف حافظ خواند و از همسرش که در جنگ شیمیایی و به مقام والای شهادت نائل گشت گفت...
چه شکنجه ها و سختی ها که این مردم متحمل نشده بودند و من ها ندیده بودیم و حتی شنیده هایمان را هم در اعماق ذهنمان ته نشین کرده بودیم!
بعد از صرف شام خواستیم رفع زحمت کنیم که مانع شدند و با اصرارشان ماندگار شدیم.
راحله عروس بزرگ عمو باردار بود، از سر شب حواسم بود که رنگ پریده است و گاهی به خود می پیچد! بالاخره طاقت نیاوردم و وقتی مرد ها در حال صحبت بودند از کنار فرهاد بلند شدم و به نگاه پرسشگرش پلکی اطمینان بخش زدم و سمت راحله رفتم. برایم جا باز کرد. با لبخند تشکری کردم و کنارش جاگیر شدم.
- راحله خانوم حالتون خوبه؟
چادرش را روی شکمش باز تر کرد و با لبخند جوابم را داد: ممنون عزیزم خوبم.
متوجه منظورم نشد! وقتی سه ساعت بود که به خود می لولید و به همسر و خانواده اش جیک نمی زد پس به من هم نمیگفت دیگر!
از در دیگری وارد شدم، نگرانش بودم!
- من ماما هستم راحله خانوم. از سر شب حس می کنم درد دارید.
لب گزید.
- طبیعیه!
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.......
🌺🍃🌸🍃🌺