‍ رمان به_تلخی_شیرین جنگ تمام شد. جوونای مملکت با خونشون از کشور دفاع کردن. حبه هفده سالش شده بود، برگشتیم خرمشهر، که کاش برمیگشتیم. اکثر آدم هایی که موقع جنگ رفته بودن برگشتن. بابای صابر هم برگشت ولی تنها. موقع جنگ از ایران خارج شده بودند، انگار خانواده‌اش وابسته اون کشور میشن و نمیخوان دیگه برگردن فقط گه گداری برای تفریح و سرزدن به اکبر آقا می‌آمدند. صابر پسر کوچک اکبر آقا بود توی همین رفت و آمدها حبه رو دیده بود و دل داده بود و قاپ دزدیده بود ازش. پسر برازنده ای بود، اون وقتها هم که دختر ها دلشان می رفت برای پسرهای فرنگ رفته و بر و رو دار و کت و شلوار پوش، از رفتار های صابر زیاد خوشم نمی اومد. حس خوبی بهش نداشتم. نمی دونستم تو کشور غریب چیکار داره می کنه که بر نمی گرده. هر کاری کردم حبه رو از این رابطه منع کنم نشد که نشد. سارا خواهرش اومددم خونه مون، گفت حبه رو جمع کن. دختری که مادر و پدرش معلوم نیست کی هستن، وصله ی داداش من نیست. راسخ تر شدم که پشیمونش کنم ولی نه حبه کوتاه اومد از اون عشق نه صابر. خیلی کشمکش داشتیم و در آخر این من و سارا بودیم که شکستیم. حبه و صابر به عقد هم درآمدند. دلم به اعتبار اکبر اقا خوش بود ولی دریغ... دریغ که گول شعر پسر کو ندارد نشان از پدر، رو خوردم و صابر هیچ شباهتی به اکبر نداشت. بچم رو نابود کرد... عشقش فقط شش ماه دوام آورد. ساز رفتن می زد، اونم بدون حبه. حرف‌های جدیدی می‌زد، می دونستم که معلمش ساراست. تلخ بچه م رو می سوزاند با حرفهاش. داشت با حرف هاش باز هم حبه رو می برد سمت خاطراتش، خاطراتی که حبه ام رو چند سال لال کرده بود... یه شبه حبه ترسون و پریشون اومد خونه، جوری در رو می کوبید که گفتم شاید باز جنگ شده و بی خبرم. در رو که باز کردم پرید تو خونه و در رو محکم به هم کوبید. گریه نمی کرد. شوکه بود. برام تعریف کرد که صابر با دوستاش تو خونه ش بساط عیش و نوش راه انداختند و یکی از دوستاش جلوی صابر خواسته بهش دست درازی کنه و بی غیرت فقط خندیده و کاری نکرده. تمام خاطراتی که دکتر از ذهنش پاک کرده بود یادش اومده و حالش خیلی بد بود. همش از ندایی حرف می زد که بهش تجاوز می شده و زیر دست و پاهای اون دوتا مرد زجه می زده... بچه م برای مادرش اون شب عزاداری ای کرد که تاریخ به خودش ندیده، زجه می زد و مرثیه می خوند... خوند و خوند و خوند تا تو بغلم خوابش برد. ای وای دنیا! ای وای دنیا! صبح که از خواب بیدار شدم دیگه حبه نبود. برام دستخط گذاشته بود که میترسم دست صابر بهم برسه و باید برم! حلالیت خواسته بود ازم نوشته بود زحمتم رو کشیدی، جوونیت رو به پام گذاشتی، این دنیا نتونستم جبران کنم ولی اون دنیا داد می زنم بی بی ضحی رو پیش فاطمه زهرا جا بدید وگرنه شک می کنم به عدالتی که دمش می‌زنید. روزی هزار بار اون دست خط رو می خوندم و ضجه می زدم ولی چه فایده، رفته بود و خبر نداشتم و نمی دونستم کجا رو باید پی اش بگردم، صابر چند باری اومد دم خونه دنبالش، ولی انگار خیلی هم براش بد نشده بود برگشت همون خراب شده ای که ازش اومده بود. بیست و چهار ساله چشمم به در خشک شده تا بیاد ولی خبری نیست که نیست... وعده ی بهشت داد بهم، خودش هم فهمید که بعد از رفتنش جهنم رو تجربه می کنم! به پهنای صورت اشک ریخته بودم، بی بی ساکت شد، باقی حرف‌هایش توصیف جهنم بود دیگر... چشمم به پوریا افتاد سریع زمزمه کرد: بابت حرف های مادرم شرمنده تم. بغض داشت خفه ام می کرد، معده ام می جوشید، دو روزی بود که قرص هایم را فراموش کرده و نخورده بودم. حالت تهوع امانم را بریده بود با حس این که تا لحظاتی دیگر ممکن است فرش دستباف بی بی را کثیف کنم، سریع از جایم بلند شدم و به حیاط دویدم، کنار حوض نشستم و در دریچه کوچک چاهِ کناره‌ حوض بالا آوردم و بغضم شکست. دست و صورتم را با آبی که فرهاد با کاسه از داخل حوض می ریخت شستم. حالت چشم هایش غمگین ترین حالت بود... - بهتری قربونت برم. نویسنده : زهرا بیگدلی ادامه دارد...... 🌺🍃🌸🍃🌺