رمان به_تلخی_شیرین
قسمت 143
فرهاد در حالی که من را سمت مبلی هدایت میکرد رو به صابر گفت: بفرمایید خواهش می کنم.
تازه متوجه پوریا شدم. لبخندی زد از همان لبخند ها که مختص خودش و از عمق وجودش در می آمد.
-سلام دختر دایی.
عادی برخورد کردن در حضور صابر و این دختر دایی خطاب شدنم از زبان پوریا برایم گنگ و ناشناخته بود لبخندی به رویش زدم.
-سلام آقا پوریا خوب هستین؟ خیلی خوش اومدین.
-به خوبی شما ممنون.
مریم از جایش بلند شد و با عذرخواهی، احتمالاً برای آوردن وسایل پذیرایی سالن را ترک کرد. نگاه زیر چشمی به صابر! پدر! بابا! نمی دانم چه نام و لقبی خطابش کنم!... به او کردم در فکر بود و خیره ی صورتم. چه داده ی سختی بود که هرچه تلاش می کردم در مغزم فرو نمی شد که این مرد پدرم است مثل این میماند که لباس ناشناسی را برایت بیاورند بدانی برای تو نیست ولی اصرار کنند که از آن توست و بپوش. منتظر بودم خون کار خودش را آغاز کند آخر میگفتند خون خون را می کشد! بالاخره از نگاه کردن سیر شد دستی کلافه در موهای مواج و بلندش کشید.
-هنگ هنگم. نمی دونم باید از کجا شروع کنم و چی بگم من حتی تا یک ماه پیش خبر نداشتم که بچه ای دارم وقتی سارا بهم گفت فکر کردم داره سر به سرم میذاره...
تک خنده ی بیجانی زد و ادامه داد: نمیدونم راجع به من چی فکر می کنی؟
چشم هایش را به سقف تاب داد و نفسی عمیق دم و بازدم کرد. کلافگی از حرکاتش پیدا بود.
چه سوال مسخره ای پرسید! در دل جواب دادم: هر چقدر هم احمد بگوید دیگران را قضاوت نکن باز کار تو در حق مادرم جراحتی است به قلبم.
چیزی نگفتم و منتظر ادامه حرفهایش شدم. کمی که آرام شد باز رشته کلام از سرگرفت.
-...وقتی که حبه...
مکثی کرد. موقع ادعای نام حبه درد و شرن را در چهره اش دیدم و کمی فقط کمی دلم را آرام کرد ولی بغضم گرفت .
- ... رو عقد کردم فقط نوزده سالم بود.
لبخندی زد شاید از مرور روز عقدش بود.
-... دل من خوش گذرون رو برد انقدر بد که فکر کردم می تونم دست از آزادی همه جوره ام تو اونور آب بردارم و بندش بشم. واسه بدست آوردنش جلوی همه ایستادم. تبم اینقدر تند بود که با دیوانه بازی ها کارم رو پیش بردم.
باز سکوت کرد. حتما به تب تندش داشت فکر می کرد که شش ماهه به عرق نشست و زندگی را به گند کشید.
- فکر میکردم بشه ولی نتونستم خیلی زود هوای اونور به سرم زد تازه فهمیدم چه زود زن گرفتم، گند زدم به زندگیم ببا هوسی که فکر می کردم عشق بوده عشق به دختری که به امیدی زنم شده بود نمیدونم توجیه خوبیه یا نه! بچه بودم یه بچه ناز پرورده آزاد...
نه توجیه خوبی نبود!
کن کم پای رفیقام به خونه ام باز شد. اون خونه خونه من نبود چون تعهدی بهش نداشتم خونه حبه بود اصلا نمی فهمیدم زندگی چیه؟! زن چیه؟!
مکثی کرد و ادامه داد: میگن جنوبیه و غیرتش! ولی من رگ غیرتم رو تو زندگی اونور آب زده بودم که این شد وضعیتم. که ندونم زن عقدیم بیست و چهار ساله کجا داره زندگی می کنه؟! ندونم ازم یه دختر داشته! که ندونم دخترم رو رها کرده!
قلبم تیر کشید خون کار خودش را کرد! کشید! خون مرد دردمند و نادمی را که رو به رویم نشسته بود و با تمام ابهتش صورتش از اشک خیس بود. اشکم روی صورتم روان شد مانع نشدم وقتی مردی به قد و قواره ی صابر از دیده شدن اشکهایش ابایی نداشت من که زن بودم و جای خود داشتم.
- نمی دونم می تونی من و ببخشی یا نه؟
نویسنده : زهرا بیگدلی
ادامه دارد.....
🌹🍁🌹🍁🌹