☘🍁☘🍁☘🍁☘🍁☘ ‌ 🍒 سرگذشت آموزنده و واقعی با نام 👈 تاخدافاصله‌ای‌نیست....🍒 👈 مادرم خیلی زیاد التماسش کرد مادرم گفت پول امروزت هر چقدر باشه میدم فقط بهم بگو پسرم کجاست... پیر مرد گفت من که گدا نیستم مادرم گفت بخدا منظورم این نبود اصلا من گدا هستم نمیبینی دارم پسرم و ازت گدایی می‌کنم بخدا دستت رو میبوسم... همه کارگرا گفتن بگو چیزی نیست که نمیبینی ناراحته... گفت والله دخترم این پسر زیاد حرف نمی‌زد وقتی هم که حرف میزد همه رو ساکت می‌کرد مادرم گفت چی می‌گفت...؟ گفت صبح صاحب کار برامون صبحانه آورد سر صبحانه یکی از کارگرا از مادرش بد میگفت که پیر شده و بی‌حوصله شده اگر بتوانم می‌برمش خونه سالمندان ، که این پسر گفت اگر ۲ کیلو ببندن به پشتت و هر جا باهات باشه تو خواب تو حمام و هر جایی که بری چیکار میکنی...؟ گفت خوب دیوونه نیستم از خودم میکنمش... این پسر گفت این مادری که ازش بد میگی 9 ماه تورو تو شکمش حمل کرده هر جا رفته تو باهاش بودی بماند این همه دردی که برای به دنیا آمدنت کشیده و بعد 9 ماه 2 سال بهت شیرت داده یعنی دوسال بی خوابی دیده 4 سال تر و خوشکت کرده.... خدا مردانگی نیست اینطوری راجب مادر میگی... گفت من اگر مادرم و ببینم بخدا پاهاش رو می‌بوسم ؛ همه ساکت شدن فکر کردیم که مادرش مرده... بعد صبحانه گفت من کار بلد نیستم بهم یاد میدید؟ بیچاره بلد نبود بیل رو بگیره ؛ تا ظهر کار کردیم که یکی گفت تو برو کبریت بیار نداریم گفت پول ندارم... همه بهش خندیدن و گفتن تو چه مردی هستی که 100 تومان خالی پول تو جیبت نیست... ما داشتیم نهار می‌خوردیم که اون گفت نمی‌خورم سیرم تعارفش کردیم ولی نخورد.... بعدازظهر کارگرا با هم حرف میزدن طوری می‌خندیدن که انگار غمی ندارن؛ منو پسرت با هم حرف می‌زدیم می‌گفت عمو احمد گنج پیدا کردم.... یهو یکی از کارگرها گفت بیاید تماشا ببینید یه زن روبرو از پنجره پیدا بود لباس بی حجاب و ناجور تنش بود همه نگاهش می‌کردن بهش گفتن بیا تماشا تا جوانی کیف کن ولی نگاه نمی‌کرد یکی بهش گفت مگه مرد نیستی...؟ گفت فکر کن خواهر یا زنته حالا بیام تماشا بیام کیف؟ باز همه ساکت شدن وقتی کار تموم شد همه ازش بد می‌گفتن که نباید از فردا بیاد به صاحب کار گفتن اونم پولش رو داد و گفت از فردا نیا ؛ گفت چرا...؟ گفت از کارت راضی نیستم نیا پول رو گرفت رفت ولی بعد از کمی برگشت گفت بیا پول نمی‌خوام صاحب کار گفت چرا؟ گفت تو که از کارم راضی نبودی منم پول نمی‌خوام و رفت.... رفتم دنبالش گفتم صبر کن باهات کار دارم... تو راه بهش گفتم گنجی که پیدا کردی چیه بدرد میخوره...؟ گفت تا آخر عمر خوشبختم بخدا گفتم کجا هست خندید گفت عمو احمد گنجی که میگم با گنجی که تو فکرشو میکنی فرق داره گنج من قرآن و اسلام... بعد بهش 15000 تومن دادم گفت نمی‌خوام برای خودت به جای این برام عا کن که گناه زیاد دارم و رفت.... عمو احمد به مادرم گفت دخترم قدر پسرت رو بدون که تو این دوره زمونه پسر خوب کمه بخدا من الان 4 پسر دارم که ای کاش فقط یکی مثل اینو داشتم.... بعد یکی گفت خواهرم بلند شو من مغازم اونجاست شمارت رو بد اگر دیدمش بهت خبر میدم اینجا نمون.... حرفای عمو احمد مادرم رو داغون کرد به هر کی که می‌رسید می‌گفت یه پسر دارم که همه آرزوشون دارن ولی این بی‌رحما ازم گرفتنش... همش عموهام رو نفرین می‌کرد میگفت خدا خونتونرو ویران کنه که خونمو ویران کردید خدا پسراتون رو ازتون بگیره که پسرم رو ازم گرفتید... تو خونمون دیگه کسی نمی‌خندید... مادرم نمی‌گذاشت کسی در حیاط رو ببنده میگفت که الان احسانم میاد ، شبها تا دیر وقت تو حیاط می‌موند‌‌.... 👈 ادامه دارد....... 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸