💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫 ⭕️ ⭕️ 👈قسمت 2⃣4⃣ باید کاری می کردم.نمی توانستم دست روی دست بگذارم.اول به فکرم رسید که به کلانتری بروم،اما همیشه توی سرمان کرده بودند که یک خانواده آبرومندهیچ وقت پایش به کلانتری باز نمی شود.چهارتاییازخانه بیرون زدیم ودرکوچه خیابانهای شاهین شهر به دنبال زینب گشتیم شهرام،کلاس چهارم دبستان بود.اوجلوی ما می دویدوهردختر چادری ای را می دید،فریاد میزد: مامان اوناهاش.اون دختره زینبه. خیابان خلوت بود.شب اول سال نو بودوخانواده ها خوش و خرم کنار هم بودند.افرادکمی در خیابان ها بودند.در تاریکی شب یک دفعه تصور کردم که زینب ازدوربه طرف ما می آید،اما این فقط یک تصور بود،یک سراب. بعدازچندساعتی چرخیدن در خیابان ها باز دلم راضی نشد به کلانتری بروم.تا آن شب هیچ وقت پای مابه کلانتری و این جور جاها باز نشده بود. مادر و گفت :کبری،بیا برگردیم خونه.شاید خدا خواهی زینب برگشته باشه .چهارتایی به خانه برگشتیم.همه جاساکت و تاریک بود.تازه وارد خانه شده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد. جیغ زدم:دخترم اومد.زینب برگَشت.همه با هم خوشحال و سراسیمه به طرف درحیاط دویدیم. شهرام در حیاط را باز کرد.وجیهه مظفری پشت در بود.وجیهه دوست زینب وازجنگ زده های آبادانی بود.شهلا آن شب به وجیهه زنگ نزده بود. اما وجیهه از طریق یکی از دوست های مشترکشان با زینب، خبرگم شدن اوراشنیده بود وبه خانه ما آمد.وجیهه خیلی ناراحت و نگران شده بود.اوبه من گفت:باید برای پیدا کردن زینب به بیمارستانهای اصفهان سربزنیم،زینب بعضی وقتا برای عیادت مجروحای جنگی به بیمارستان میره.یکی دو بار خودم یکی،دوباربااون رفتم. من می دانستم که زینب هرچندوقت یکبار به ملاقات مجروحان می رود.اوبارهابرای من مادربزرگش از مجروحان تعریف کرده بود ولی هیچ وقت بدون اجازه به اصفهان نمی رفت. خانه مادرشاهین شهربودکه بیست کیلومتربا اصفهان فاصله داشت.بااینکه می دانستم زینب چنین کاری نکرده ،اماسرزدن به بیمارستانهای اصفهان بهترازدست روی دست گذاشتن بود. من و خانواده ام آن شب آرام وقرار نداشتیم.حرف وجیهه را قبول کردیم.اوقبل از رفتن به اصفهان ،باشهلا به خانه خانم دارابی رفت وبه مادرش اطلاع داد که با ما به اصفهان می آید ادامه دارد......