💫✨💫✨💫✨💫✨💫✨💫
#سرگذشت_واقعی #شهیده_زینب_کمائی
⭕️
#من_میترانیستم ⭕️
👈قسمت 9⃣5⃣
وقتی به در خانه خودمان رسیدم با زدن چند زنگ پشت سر هم ،مامان و بچه ها به کوچه ریختند، اما موتور سوار فرار کرد.مامان برخلاف
زمان گم شدن زینب بدون ترس و خجالت من را
به سپاه بردوهمه ماجرا را برای آنها تعریف کرد.فرمانده سپاه از من خواست که روز بعد با
صحنه سازی و تحت مراقبت دور نیروهای سپاه
به سمت خانه بروم تا آنها بتوانند آن مرد رادستگیرکنند.دو،سه روز این کار را تکرار کردیم
اما از موتور سوار خبری نشد.
همراه یک گروه تجسس به برخوار ومیمه رفتیم
و همه جا را به دنبال موتور سوار جست وجو کردیم،اما هیچ نشانی از اوپیدا نکردیم.من چهره اش را کامل دیده بودم وبه راحتی می توانستم اورا شناسایی کنم اما او ناپدید شده بود.
شهرام کلاس دوم راهنمایی بود.هر روز مامان
دست اورا می گرفت و ساعت تعطیلی سپاه دنبال
من می آمد .یک چماق بزرگ که سرش چند میخ
زده بوددستش می گرفت یا روی شانه اش می انداخت و مثل داش مشدی ها اطراف را می پایید.من و شهرام به ژست مامان می خندیدیم
اما او می خواست به منافقین نشان بدهد که او هست و این بار اجازه نمی دهد کسی به دخترش
چپ نگاه کند.
مامان از من خواست زودتر به قم بروم ودر شاهین شهر نمانم .او آنجا را امن نمی دانست .
مامان و بابا بعداز شهادت زینب تمایلی به زندگی
در شاهین شهر نداشتند.ولی توانایی مالی برای
خرید خانه در اصفهان یا یک شهر بزرگ راهم نداشتند و مجبور بودندآنجا بمانند .
امروز سایه مامان روی سر ما نیست او بعد از
سالها رنج دوری از زینب ،پیش دختر عزیزش رفت.در این سالها دوبار شادی مامان را دیدم؛
یکبار زمانی که بعد از رفتن به نهضت سواد آموزی و تکمیل سواد نصف نیمه اش توانست خودش به تنهایی وبدون نیاز به دیگران وصیت
نامه و یادداشت های زینب را بخواندوبا گوش کردن به رادیو قرآن و خواندن آیات برای زینب
ختم قرآن بگیردوبار دیگر زمانی که کتاب راز درخت کاج چاپ شد.اواین کتاب را سند مظلومیت دخترش می دانست .هر جا که میرفت
چند نسخه کتاب همراهش بود تا همه رااز شهادت
مظلومانه دختر چهارده ساله اش آگاه کند.
خوشحالم که مامان به آرزویش رسید وباحسرت
از این دنیا نرفت.
دو روایت دیگر در ادامه بود یکی از شهلا خواهر زینب و دیگری از مدیر مدرسه خانم کچوئی که اگه دوست داشتین کتاب را مطالعه کنید.پایان
التماس دعا
شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات