رمان
#بغض_محیا
قسمت صدوچهاردهم
من بی اختیار اشکم چکید...
او چه میگفت؟!...
میخواست طلاقم بدهد؟!...
به همین راحتی...
چشم دوختم به او...
- انگار همین دیروز بود که به شوق دیدنت خونه میومدم...
فکر میکردم همه چی با طلاق من و هدي درست میشه...
اما انگار خدا هم فهمیده من لیاقتتو ندارم محیا...
دستم را روي لبانش گذاشتم تا ساکت شود...
بی فاصله دستی که روي لبش گذاشته بودم را گرفت...
کنار زد...
و من انگار مسخ شده همراهی اش میکردم...
و اشک هایمان در هم گم شده بود...
در نگاهش انگار هزاران حرف بود...
چشمانش انگار اجازه میخواستن براي نزدیک شدن...
مگر غیر از این بودکه مرد شکسته شده ي امروزم،همان کسی بود که تمام دل و دینمو برده بود؟!...
مگر غیر از این بود که براي ندیده گرفتنش،با تمام خودم در جنگ بودم؟!...
چه میشد اگر باز هم با دلم راه می آمدم؟!...
خیره اش شدم...
و با تمام خجالت پیش قدم شدم در بوسیدنش...
انگار شکه شده بود اوهم...
کمی مکث کرد...
و شروع کرد به بوسیدنم...
باران بوسه هایش انگار تمام گل هاي احساسم را که مرده بودند،زنده میکرد...
و من هنوز هم خجالت میکشیدم از مردي که تمام ممنوعه هایم را بارها دیده بود...
بوکشید از میان موهایم...
و صداي نفسش کنار گوشم...
کنار گوشم را بوسید و زمزمه کرد - :قرار بود خانم خونم باشی...
مادر بچه هام باشی...
در صدایش انگار ماتم کده بود...
پلک روي هم گذاشتم و اشکی چکید...
به صورتم نگاه کرد...
و پشت هم لبانم را بوسید...
قطره اشکم چکید روي دستی که صورتم را احاطه کرده بود...
مکث کرد...
و دوباره نگاهم کرد
ومن دیدم اشک حلقه زده در چشمان مرد مغرورم را...
لب زد - :لعنت به من...
کمی بلند تر رو به من کرد- :ببخش که لیاقتتو نداشتم...
و من مبهوت سر جایم ماندم...
منی که منتظر ادامه ي معاشقه اش بودم...
منی که با تمام وجود میخواستم لمس کنم شوهري را که هیچ وقت سهمی نداشتم از زن بودنش...
من تمام زنیتم را کنار امیر عباس حس میکنم و او اینطور مرا رها میکند...
تا باز هم جوانمرد باشد...
و اي کاش کمی براي دل بیچاره ي من هم جوانمردي میکرد...
اي کاش براي من هم همان امیر عباسی بود که همه روي سرش قسم میخوردند...
اي کاش این همه بی رحم نبود برایم...
دوباره جلو آمد...
جایی روي سرم لاب لای موهایم را بوسید...
- خداحافظ خانمم...
ومن چقدر شیرین بود برایم این اولین و اخرین خانم بودنم برایش...
از در بیرون رفت...
ومن همانطور به زمین چسبیده بودم...
بی آنکه بروم دنبالش...
و براي آخرین بار هم که شده التماسش کنم براي ماندنش...
کجا می ماند؟!...
جاي او کنار همسر مریضش بود که نیاز داشت حالا به امیر عباسش...
و چه بد که امیر عباس او سلطان قلب من هم بود...
و چه بد که ادامه نداد و نماند تا براي آخرین بار دوباره حس کنم تمام وجودش و زنانیتم را...
ادامه دارد...
💖 🧚♀●◐○❀